از زبان برادر شهید سید حسن موسوی:
محمدرضا برادر بزرگم بود پدرم چوپان بود.(کلاس) ششم رو که میخونه میخواد که ترک تحصیل کنه کمک بابام کنه توسط داییم سید حسن طباطبایی با مادرم جلوشو میگیرن تابستونا ما میرفتیم سر کوره خشت میزدیم محمدرضا سرپرست ما بود. باز موقع مدرسه میرفت مدرسه. مادرم هم نانوایی میکرد که موقع جنگ ،نون برای جبهه میپخت. روزی سه تا کیسه نون پخت میکرد اون موقع کیسهها ۸۰ کیلویی بود.
بابام چوپانی می کرد و دو سه ماه نبود وباز برمیگشت خانه. ما نزدیک ۱۶ تا بچه بودیم که ۹ تامون موندیم.
محمد رضا علاقه زیادی به مادر داشت و تا موقعی که زن و بچه هم داشت اول میومد پیش مادرم بعد میرفت خونشون.
مادرم خیلی متدین بود به نماز و روزهاش و چادرش خیلی با حجاب بود حتی ما داخل خونه موی مادرمو نمیدیدیم.
بابام خواندن نوشتن بلد نبود سواد قرآنی داشت بیشتر عروس قرآن الرحمن رو میخوند .
خواهرام همه قرآن خوانند خواهرام پیش ملا قمر یاد گرفته بودند ولی خواهرام رو به خاطر حجاب مدرسه نفرستاد.۵ سال بعد از شهادت محمدرضا بابام فوت کرد.
موقعی که سید محمدرضا گفت میخوام برم جبهه بابام بهش گفت شما خونه بمون من که عمرم رو کردم من به جای شما میرم. ولی بهش گفت تکلیف با منه من باید برم
وقتی داییم خبر شهادتش رو آورد بابام باغ بود مادرم خونه بود مادرم وقتی خبر رو شنید به سر و سینه میزد
سید محمدرضا شیر مادرمو نمیتونست بخوره اینا رو برام گفتن.جریان گرگ رو گفتن. برادرم برای تحصیلش از رویان میرفته شاهرود. جاده قدیمی شاهرود بوده که از قلعه بالا باید میرفتن رفیقاش همه رفته بودن این تنها بوده قلعه بالا به گیر گرگ میفته میاد پایین از دوچرخه. گرگ رو دنبال میکنه هی همین کارو تکرار میکنه تا به خونه میرسه. میاد خونه مریض میشه به لحاف میفته. مریض شده بود حتی در حالت مرگ بوده.از گرگ ترسیده بوده.
قبل از اینکه بره کالپوش معلم بشه تو انقلاب با حسین عامری و حسن عامری و شهید سردار و اینها با جنبشیها درگیر بودند. حسین رو همش دنبالش بودن بگیرنش توی خیابان قدوسی جنبشیها گرفته بودنش. اگه حسن نبود حسین رو همونجا کشته بودند.
وقتی انقلاب پیروز شد و کمیته آرد و نان تشکیل شد سید محمدرضا با محسن حسن خانی توی کمیته آرد و نان کار میکردند اولین پست سید محمدرضا کمیته آرد ونان شاهرود بود. هنوز معلم نبود .آرد رو تقسیم میکردند بین نانواییها. نزدیک ۵ ماه اینجا کار کرد. بعد آموزش و پرورش مشغول کار شد بصورت حق التدریس در قوشه دگرمان کالپوش .
حدود یک سال قوشه درس میداد سال بعدش محمدرضا ازدواج کرد مدتی بعد خانمش رو از رویان به سوداغلن برد و بعد از یک سال آمد میامی.
یکبار که دلم برای سید حسین تنگ شده بود رفتم دیدنش. صبح حرکت کردم بعد از ظهر بود زن داداشم گفت نفت نداریم فرغون همسایهشون رو گرفتم رفتم واسشون نفت گرفتم. خونشون رو که نگاه کردم دیدم یک اتاق بیشتر ندارن. داداشم سر کار بود خداحافظی کردم و اومدم بیام شاهرود.داداشم از مدرسه اومده بود خانمش بهش گفته بود سید حسن کجاست؟ بهش میگه که او رفت. میاد دنبال من هنوز ماشین گیرم نیومده بود. دیدم داداشم اومد منو ببره خونشون. بهش گفتم شما یک اتاق بیشتر ندارین من نمیتونم اینجا بخوابم. به زور منو برد خونه شام خوردیم وسط اتاق یک طناب انداخت چادرها را انداخت روی طناب من اینور طناب خوابیدم اونها اون ور دیگه .فردا صبح اومدم شاهرود.
چهارم آبان بود که آمد شاهرود و رفت جبهه همون سال دیگه برنگشت.
موقعی که میره جبهه دفعه اولش بوده آموزش ندیده بوده فقط همون چند روزی که توی جبهه بوده آموزش دیده بوده توپ ۱۰۶ هم آموزش داده بودند جزو ادوات بوده برادر خانم سید حسین توی تدارکات راننده بوده میره به فرماندشون میگه این دفعه اولشه نبریدش جلو، سید محمدرضا متوجه میشه که میخوان نبرندش. بهش میگن برو توی تدارکات،توی آشپزخونه گریه میافته میگه من اومدم اینجا بجنگم. نیومدم استراحت کنم میبینند خیلی اصرار می کنه میفرستنش به گردان فلق. آقای غیاث الدین کمکش بوده با هم دونفره میرن
ابوالقاسم غیاث الدین فرمانده گردانشون بود.علی اصغر عامری هم مهمات براشون میبرده.شدت آتش دشمن زیاد شده بوده اصغر عامری که میاد عقب آتش دشمن زیاد میشه نمیتونه مهمات ببره براشون غیاث الدین میگه کلاشم داشتیم سید محمدرضا از بالای دیدبانی می بینه تک تیرانداز دشمن با تفنگ قناسه داره میزنه.غیاث الدین میگفت ما با کلاههامون سنگر کنده بودیم وهمونجا پناه گرفته بودیم وقتی شهید تک تیرانداز دشمن رو دیده نتونسته طاقت بیاره.تفنگ کلاش رومسلح میکنه که اونو بزنه.هنوز خشابش تموم نشده بوده دیدم سید محمدرضا با پشت افتاد روی من. بهش گفتم سید شوخیت گرفته؟! دیدم هیچی نمیگه بهش گفتم بلند شو بابا شوخی نکن. دیدم تکان نمیخوره دیدم تیر خورده به صورتش خون اومده تا زیر گلوش. همونجا تموم کرده بود.حاج سید حسین حسینی برادر خانم شهید متوجه میشه که محمدرضا شهید شده میگه هر طوری شده من باید جنازه محمدرضا رو ببرم عقب جنازه سید محمدرضا رو میندازه توی ماشین که بیارنش عقب.همه میگفتن صورت نداره ولی غیاث الدین میگفت فقط یک تیر به صورتش خورده.
بسم الله الرحمن الرحیم
ستایش و سپاس خداوند بزرگ جهانیان را که جان همۀ ما در دست اوست . درود به امام زمان(عج) و نایب برحقش امام خمینی و سلام بر شهداي به خون خفته کربلاي حسین(ع) و کربلاي حسین(ع) ایران و به امید پیروزي براي رزمندگان اسلام.
پدر گرامی و مادرعزیزم شما به پاي من زحمت ها و رنج هاي زیادي را متحمل شده اید و حق بزرگی برگردن من داشته و دارید امیدوارم که زحمت هاي خود را حلالم کنید . چند مطلبی را به عنوان تذکر نه به عنوان نصیحت زیرا که کوچک تر از آن هستم که براي امت حزب الله و پدر و مادر و غیره نصیحتی داشته باشم، و آن اینکه پدر و مادر عزیز و گرامی ام از شما تقاضادارم که اگر شهادت افتخارم گردید در جنازه من گریه نکنید که موجب [...] و شادمانی دشمنان اسلام شود که این سفارش را به همسر عزیزم و برادران و خواهرانم نیز دارم به همسرم سفارش می کنم که فرزندم سیدحسین را خوب تربیت کند تا در آینده پشتیبان اسلام و انقلاب [...] رهبر باشد . در ضمن چون همسرم به امیدي در خانۀ من آمده است اثاثیه منزلم هرچه هست از او نگیرید و باغ و آب هم از آن فرزندانم باشد و می توانید اگر باغ درآمدي داشت از آن قرضهایم را بدهید.
والسلام.
به امید سلامتی رهبر و پیروزي رزمندگان اسلام
وقتی به عقد آقا سیّد محمد رضا در آمدم خبر قبولی من در رشته تربیت معلّم دانشگاه سمنان آمد. تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم.متوجه شدم آقا سیّد محمد رضا موافق ادامه تحصیل من نیست.خجالت می کشیدم اصرار کنم یا دوباره از او بخواهم تا راضی شود درسم را ادامه بدهم . به همین خاطر از مادر آقا سیّد خواستم تا موضوع را به او بگوید.
مادر مهربان آقا سیّد محمد از او خواست که اجازه بده معصومه خانم درسش را بخواند. پسرم تو خودت خوب میدانی که معصومه خانم علاقه زیادی به درس و تحصیل دارد.امّا آقا سیّد محمدرضا راضی نشد و به مادرش گفت :اگر قرار باشد من برای تدریس در منطقه کالپوش باشم و معصومه هم به سمنان برود خوب نیست.
طولی نکشید که مراسم عروسی را برگزار کردیم بعد از مراسم آقا سید به من گفت معصومه خانم به نظرم حالا وقت مناسبی هست که تو دَرست را ادامه بدهی.به او گفتم : نه آقا من آن موقع دلم می خواست که همزمان بعد از نامه قبولیِ دانشگاه، ادامه تحصیل بدهم شما مخالفت کردی حالا دیگر تمایلی به درس خواندن ندارم.
سیّد اصرار کرد و گفت : معصومه خانم هنوز که دیر نشده ، وقت خوبی هم هست که درس بخوانی و تا آنجا که دلت میخواهد ادامه بدهی معصومه جان ،نه نگو پشیمان می شوی ها!!! گفتم نه پشیمان نمی شوم اصرار هم نکن من دیگر درس بخوان نیستم.
تا اینکه آقا سید محمد رضا به شهادت رسید بعد از شهادتش مدام به خودم سرزنش می کردم و می گفتم: ای کاش آن موقع که آقا سید محمد رضا از من خواست درس بخوان میخواندم و بی جهت لج نمی کردم.چند وقت بعد او به خوابم آمد.
خداوند چه شکوه و جلال خارق العاده ای به این سید بخشیده بود و آن چهره ی معصومی که پر از امید و مهربانی بود و چه هالهٔ (نور) پر عظمتی دور تا دور او را فرا گرفته بود.شاید غیر از عالم رویا نمیتوان یک چنین منظره دلپذیری را در وصف او احساس نمود.
در عالم خواب آقا سید نزدیکم آمد و حالم را پرسید :گفتم خوبم الحمدلله و دیگر چیزی نگفتم و محو چهره ی معصومش بودم که رو به من گفت: معصومه یادت هست آن موقع چقدر به تو اصرار کردم و گفتم دَرست را بخوان و تو به حرف من نکردی ! حالا دیدی پشیمان شدی!
از خواب که بیدار شدم بیش از پیش باور کردم شهدا زنده اند و از حال همهٔ ما خبر دارند.
﴿به نقل از همسر شهید سید محمدرضا موسوی ﴾
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
