محسن بسطامی

محسن بسطامی

نام و نام خانوادگی: محسن بسطامی
نام پدر: حجت الله
تاریخ تولد: 1338/01/01
محل تولد: شاهرود
استان تولد: سمنان
مسئولیت: کمک راننده
تاریخ شهادت: 1365/11/28
نام عملیات: پدافندی
محل شهادت: شلمچه
نحوه شهادت: اصابت ترکش
وضعیت پیکر: دارد
محل مزار: شاهرود-رویان
کپی لینک صفحه
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

بسمه تعالي

زندگينامه شهيد محسن بسطامي رحمۀ الله عليه از زبان والدینش:

محسن از طفوليت داراي سيماي برجسته و بسيار مهربان و مؤدب بود در صبر و بردباري در بين ساير فرزندان من نمونه بود تحصيلات ابتدايي را از دبستان سپاه دانش جعفرآباد آغاز نمود و تا اخذ ديپلم از دانشسراي تربيت معلم مقدماتي دامغان در روستاي رويان شاهرود و گنبد كاوس تحصيل نموده و سپس در اوايل انقلاب اسلامي مدتي خدمت سربازي را انجام داد كه با پيروزي انقلاب اسلامي از پادگان گرگان ترخيص گرديد او همواره و هميشه دوستدار انقلاب و حركت مردمي بوده و فرزندي مؤمن بود. خدمت آموزگاري خود را در روستاي فيروزآباد فرومد آغاز نمود و پس مدتي در عباس آباد خدمت نمود و پس از آن مدت دو سال در روستاي طرود و دو سال در روستاي تل و در آخر سه سال در روستاي رويان محل تولدش به خدمت آموزگاري اشتغال داشت كه جمعاً 12 سال خدمت كرد.

در تعطيلات تابستان هم هميشه در کار بنائی و ساخت مدارس روستاها كارگري مي كرد و دانش آموزان را به اردو مي برد در عين حال چنانچه فرصتي پيدا مي كرد به خانواده و بستگان هم سركشي مي كرد فقدان او بسيار محسوس است و هر كس او را مي شناخت برايش گريه كرد همسرش مي گويد در طول زندگي مردي بمانند او از مهرباني و دلسوزي و بردباري و صبوری نديدم. در مدت 7 سال زندگي مشترك هيچگاه او را عصباني و ناراحت نديدم. تكيه كلامش در مشكلات هميشه اين بود كه "خدا بزرگ است، با حوصله باشيد" او با زحمت بسيار و صرفه جويي شديد توانست از حقوق كمي كه مي گرفت زمين كوچكي جنب منزل پدرش بگيرد و در مدت 6 سال بتدريج و كم كم سالي يك اطاق برايمان بسازد ولي عمرش براي تمام كردن ساختمان منزل ما كفاف نكرد خدايش بيامرزد .

بسم الله الرحمن الرحيم

بنا به دستور و فرمایش رسول اکرم، حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)، که هر مسلمان باید وصیت نامه اش هر شب زیر بسترش باشد و با توجه به اینکه انسان زمان هجرتش را نمی داند، اینجانب وصیت خود را به این شرح با دست خود نوشتم:

اول اینکه از خداوند متعال عفو گناهانم را خواهانم. دوم اینکه از همه امت مسلمان ایران حمایت از رهبری و انقلاب را تقاضا دارم. سوم اینکه از خانواده ام تقاضای صبر و بردباری را دارم. چهارم اینکه هر کس از این بنده حقیر ناراحتی یا رنجید گی یا بدی دیده است، تقاضای بخشش و عفو می نمایم. و اما بعد از همه این مطالب باید بگویم که مسئله جنگ را فراموش نکنید و آن را امری ساده نپندارید که غفلت از آن موجب پشیمانی است و ما این راه را با بینش و آگاهی انتخاب نموده و از همه کسانی که یاوه گویی می کنند تقاضا داریم که دست از این کار بردارند و به جای این همه حرف مفت زدن ها، کمکی به انقلاب و به اسلام نمایند تا توشه ای برای آخرتشان باشد. در خاتمه باید از عده ای که نمی خواهم اسمشان را ببرم و گاهی باعث ناراحتی ام در این چند روز دنیا شدند بخواهم که دست از این اعمال خود بردارند، چون به هر حال من آنها را بخشیدم، امیدوارم که خداوند گناهانشان را ببخشد. و از همسرم تقاضا می کنم که مرا ببخشد و از بچه هایم به خوبی مراقبت نماید. اگر فرزندم پسر بود، بگویید او را طوری پرورش دهد که بتواند راه پدرش را ادامه دهد و اگر دختر بود، همچون آن دو خوب تربیت شود تا موجب رضای خدا باشد.

والسلام عليكم و رحمة الله و برکاته

محسن بسطامی

خاطره ای خواندنی -راوی برادر شهید آقای محمد مهدی بسطامی:

بزرگترین اتاقی که خانه ما داشت مخصوص حسينيه خانم ها شد. ولی روضه مردانه پایين تر از خانه ما برگزار می شد و مردان باید می رفتند و می آمدند. در محرم 1380 در روز پنجم پدرم بعد از این که از روضه برگشت خوابی دید که منجر به ساخت مسجد و این حسينيه به نام شهيد شد. ما سرکار که می رفتیم معمولا ساعت 2 که از سرکار برمی گشتیم بعد از استراحتی کوتاه و صرف ناهار حدود ساعت 4-3:30 دست بوسی پدر و والده می رفتيم. آنروز که روز پنجم محرم بود و براي روضه فردا هماهنگی شده بود و مراسمی به نام علم بندان وجود داشت. تصميم بر این شده بود که من شيرینی بخرم و براي مجلس بانوان ببرم. ابوي بعد از روضه سيد الشهدا که براي یک چرتی به منزل رفته بود چرتی ایشان را می برد و در خواب می بيند که منزل پر شده از افراد زیادي که به این روضه آمده اند و همان منبر چوبی را که خانم ها در آن اتاق بزرگ استفاده می کردند خود سيد الشهدا آمده و روضه می خواند و از ابوي مسرانه می خواهند که چرا مردانه راه نمی اندازید؟ پدر شهيد در همان حالت به آقا امام حسين (علیه السلام) می فرمایدکه در واقع من امکاناتی ندارم و ما از آبادي دور هستيم و آقایان (اینجا) نمی آیند و فقط مجلس خانم ها را داریم. همسایه ما مينی بوس داشت و آقا امام حسين تاکید می کنند و می فرمایندکه چرا آقاي فلانی که در جوار شماست از مينی بوس ایشان استفاده نمی کنيد تا مردانه راه بيندازید؟ و قبل از این که از منزل خارج شوند آقا امام حسين به پدر شهيد این خطاب را می کنندکه شما روضه را برقرار کنيد، اگر خودم نيایم حتما حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) خواهند آمد، شما مطمئن باشيد. در همين احوالات می گفت مهمان زیادي به خانه آمد و در آن اتاقی که نشسته بودند من سادات زیادي را از اهالی رویان که می شناختم دیدم .جلوي منبر آقا امام حسين نشسته بودند و خود آقا بر منبر بودند و من افراد زیادي را هدایت کردم تا به اتاق بروند ولی نمی توانستم همه را به داخل اتاق بفرستم. قدرتی بدنی من اجازه نمی داد. در این فکر بودم که چرا من براي این جمعيت تدارک ندیدم که حالا که روزه برقرار شده با چيزي از آن ها پذیرایی کنم که من در عالم واقعیت با جعبه شیرینی وارد اتاق شدم. و پدر بیدار شد و وقتی مرا می بيند شروع به گریه می کند که ما نتوانستيم ایشان را آرام کنيم. خيلی گریه کردند. آن سال محرم تمام شد . چهل و هشتم هم گذشت و ایشان در هر مجلس و محفلی گریه می کردند و واقعا بسيار محزون بودند تا اینکه بار دیگر خوابی دیدند که آقا براي بار دوم تشریف آوردند و با اسکورت آمدند. افرادي بشکل درجه دار ارتش اطرافش ایستاده بودند، وارد منزل شدند و گفتند چرا روضه را اجرا نکردید و درخواست ما چه شد؟

این شد که بعد از چهل و هشتم ایشان مصّر شدند که حياط خلوت را که زمينی حدود 80-70 متر بود را خودشان شروع به ساخت کردند و حسينيه ای شد به نام شهيد محسن بسطامی، به دليل خوابی که دیده بودند قسمتی از آن بنام مسجد امام حسين براي اقامه نماز شد و تا آخرین لحظه عمرشان سفارش می کردند که چراغ این بنا را روشن نگه داریم.

بعد از این خواب تصمیم جدي گرفت که در همين اتاق و همين خانه که هنوز حسينيه نشده بود و اصطلاحاً منبرخانه خانم ها بود یک روضه مردانه اجرا کنيم. پس از آن این موضوع را به گوش روحانيان ، بزرگان و سادات رویان رساندند و همه دعوت را اجابت کردند و به همان شکلی که امام حسين گفته بود ما با همان مينی بوس افراد را از پایين آبادي به مجلس آوردیم و نکته اي که هر وقت یادآوري می شد و پدر شهيد مجدداً گریه می کرد این بود که همان صحنه و همان افراد و همان سادات پاي منبر نشستند که در خواب دیده بود.

------------------------------------------------------------------------------------------

به نقل از آقای : محمد حسین دیانتی خواه شاگرد شهید محسن بسطامی

شهید محسن بسطامی قبل از شهادت معلّم من بودند در مدرسه ابتدایی امام زمان (عج)رویان.

روزی که می خواستند اعزام به جبهه شوند کلاس ما در نوبت عصر تمام شده بود. آقای صالح فر وارد کلاس شدند و همزمان آقای بسطامی رو به بچّه های کلاس کردند و گفتند : بچّه ها من دارم میرم جبهه برای جنگیدن با دشمنان اسلام.از فردا آقای« صالح فر» به جای من میاد کلاس و به شما درس میده.بچّه ها خوب حواستون رو جمع کنید و درس بخوانید.

ما بچه ها اگرچه درک بالایی از این موضوع نداشتیم امّا همان لحظه انگار حجم دلتنگی زیادی روی شانه هایمان نشست. ناخودآگاه سرهامان را پایین انداختیم ودلمان میخواست بگوییم اگر می شود نرو. بمان. بمان و به ما درس دلدادگی ، گذشت ، و فداکاری بیاموز. او رفت و اینبار معنای عشق را با رفتنش برایمان تا ابد به یادگار گذاشت.مدتی طول نکشید که پیکر مطهرش را آوردند مدرسه.

و در صحن حیاط گذاشتند ما بچه های کلاس همگی دور آقا معلم نشستیم و با همان حال و هوای کودکانه در غم فراقش زار زار گریه کردیم.

در این بخش می توانید تصویر مربوط به بارکد دوبعدی این صفحه را دانلود کنید یا برای نصب روی مکان های منتسب به شهید از قسمت محصولات فرهنگی سایت اقدام به سفارش بارکد فیزیکی نمایید. این بارکد دوبعدی توسط همه گوشی های هوشمند دارای دوربین، قابل اسکن است و افراد با اسکن کردن آن به سادگی وارد این صفحه خواهند شد.

بالا