راوی مادر شهید:
پدر شهید محمد مهدی امانی ارتشی بودند و به واسطهی شغلشان مدام از این شهر به آن شهر نقل مکان میکردیم.
تازه وارد شهری شده بودیم، اتاقی را موقتا به ما داده بودند ، امکانات خیلی کمی داشتیم.غروب بود برای بچه ها روی چراغ علاالدین وسط اتاق اشکنه ای بار کرده بودم و محمد مهدی را که خیلی کوچک بود نزدیک چراغ خواباندم.(چراغ تنها وسیله گرمایشی و وسیله ای برای پخت و پزمان بود ).
سه فرزند دیگرم هم توی اتاق بازی می کردند که ناگهان با چراغ برخورد کردند و اشکنه درحال جوش روی شکم و پای محمدمهدی ریخت. پوست بدن محمد مهدی عمیق سوخت.چیزی نگذشت که پدرشان به خانه آمد، چون ایشان خیلی روی امور بچه ها حساس بودند و مخصوصاً به محمد مهدی توجه و علاقه ی خاصی داشتند.من نیز نگران بودم که اگر متوجه بشود حتماً مرا ملامت خواهند کرد.چیزی نگفتم ،بچه هم زیاد بی تابی نمی کرد.آخرهای شب مجبور شدم لباس بچه را عوض کنم، ناچار بودم جلوی چشم پدرش این کار را انجام دهم، چون اتاق دیگری نداشتیم. با استرس زیادی لباس محمد مهدی را درآوردم و با تعجب دیدم که هیچ اثری از آن سوختگی شدید روی پوست بچه نیست.خیلی خوشحال شدم و آرام گریه کردم و این معجزه را لطف خدا میدانم
مهدی از همان کودکی جور دیگری بود.