بسم رب الشهدا و الصدیقین
تابستان داغ سال ۱۳۳۷ با تولد حسن که در اول مرداد این سال در روستای رویان همراه بود ،گرمای خانه ساده حاج محمد و حاجیه سکینه بیگم را صد چندان کرده بود،
نام برادران حسن (علی اصغر، علی اکبر،علیرضا و حسین ) گویای علاقه و ارادت خاص خانواده حاج محمد به اهل البیت علیهم السلام بود.
حسن تا کلاس ششم را در مدرسه منوچهری رویان تحصیل کرد و پس از آن به دلیل عدم وجود مدارس مقطع بالاتر در رویان و سختی دسترسی به مدارس شاهرود و همچنین ضرورت کمک به اقتصاد خانواده، موجب شد ایشان به سرعت وارد عرصه کار از جمله بنایی شود.
در دوران انقلاب، حسن همانند سایر جوانان در تظاهرات و راهپیمائی ها شرکت و با مطالعه روزنامه و کتاب سعی می کرد آگاهی و اطلاعات خود را افزايش دهد. ایشان که از خدمت دوران ضرورت معاف شده بود پس از مدتی با استخدام در آموزش و پرورش شهرستان شاهرود مشغول به کار شد.
با شروع فعالیت تجزیه طلبانه و براندازانه گروهای ضد انقلاب در استان کردستان و برخی نقاط دیگر کشور و همچنین آغاز حمله سراسری صدام بعثی به خاک میهن اسلامی که موجودیت کشور در خطر افتاده بود حسن به همراه بسیاری از جوانان انقلابی لباس رزم پوشید و مجید فرزند خردسال و همسر فداکارش را به خدا سپرده و برای دفاع و حفظ کشور، عازم کردستان و شهر سنندج گردید که قریب یکسال بخوبی انجام وظیفه نمود،
حسن که افتخار خادمی مهمانان مجالس اباعبدالله الحسین علیه السلام را داشت ،سرانجام در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۵ در ماموریت مقابله با عناصرضدانقلاب به سید و سالار شهیدان ملحق گردید و پیکر پاکش در گلزار شهدای رویان همجوار دیگر شهدای گلگون کفنان این دیار آرام گرفت.
نحوه شهادت حسن عربعامری به نقل از همرزم شهید آقای علی اکبر بختیاری از روستای رویان:
به سنندج رفتم تسویه حساب (پایان خدمت ) کنم.همانجا با رئیس پاسگاه اصلی سنندج که سرهنگی بود صحبت کردم و گفت شهید رفته بودند حقوق پرسنل رو بدهند در مسیر برگشت ماشینشون در سر یک پیچ خطرناک روی مین میره ومنفجر میشه و پرت میشه توی دره.
مجید ۶ ماهه بود.دوره آموزشی را در تهران پادگان امام حسن دیدند از آنجا تقسیمشان کردند رفتند به کردستان
یک عده سربازهای خاص رو دعوت کردند رفتند بیت رهبری. خیلی خوشحال بود میگفت آنقدر شلوغ بوده که نتونستم جلو برم دوست داشتم بپرم دست رهبری رو ببوسم
میگفت من تو این مدتی که میام و میرم میخوام بچهمو سیر ببینمش میگفت یه چیزی میخوام بهت بگم ولی میترسم دلت آزرده بشه میگفت ما راه خودمونو انتخاب کردیم اگر خدا قبولمون کنه.
همیشه منو صدا میزد "عزیز" میگفت اونجا غروب که میشه مخصوصاً روزهای جمعه کسی که منتظر امام زمان باشه غروبهای جمعه خیلی دلش میگیره میگفت انشاالله ما از منتظران آقا مهدی باشیم انشاالله آقا را ببینیم اگر هم نبینیم اونجا ما رو شفاعت کنه.
یکبار که اومد مرخصی گفت من یک ماه رمضان روزههامو کامل گرفتم منتها در کردستان که میخواستند ببرنمون مهاباد چون راه طولانی بوده نمازامو شکسته خواندم و سه روز من روزه نگرفتم بدان که اگر خدا منو لایق بدانه که شهید بشم سه روز روزههامو نگرفتم شما بگیر.شهید ده روز پیش ما ماند.
یک سال گذشت گفتن منقضیای ۳۷ یک سال بیشتر نباید خدمت کنند.شهید خدا رحمت کرده یک سری هم تشویقی اومد خونه مثلاً اگر دفعه قبل رفت ۴ ماه بعد آمد این سری دیدم ۳۵ روز بعد اومد.بهش گفتم خوبه اینبار زود اومدی! گفت تشویقی بهم دادن.گفت من سر کشیک بودم با دژبانها یک منافق آمده بودند داشتن پادگان رو رصد میکردند که پادگان رو منهدم کنند اومدم پایین بدو بدو گفتم فلانی دوربینو بنداز اون آقائه داره فیلمبرداری میکنه میگفت من جوری از این طرف رفتم دژبانم اومد میگفت رفتیم محاصرش کردیم گرفتیمش دستبند زدیم بردیمش. منافق بود باز ۱۰ روز مرخصیش دادن اومد رفت باز سه ماه بعدش اومد وقتی اومد حرکاتشو برخورداش طوری بود که دیگه میخواد بره برنگرده خودم میگفتم حسن بره دیگه برنمیگرده.
مجید تازه راه افتاده بود یک کفشی براش خریده بودم که وقتی راه میرفت صدا میداد اومد دید بچه راه افتاده خیلی خوشحال شد یک صورت نورانی داشت .شبی که میخواست بره نمازهایی که میخواند دعاهایی که میکرد میگفت خدایا میشه قسمت منم کنی که شربت شهادتو بنوشم؟ میگفتمش حسن این چه حرفیه میزنی؟ شما منو داری بچه داری. میگفت خدای شما هم بزرگه اگه بدونی شهادت چه لذتی داره! موقعی که میخواست بره من با آب و قرآن ردش کردم سه بار نگاه عمیق به مجید و من کرد.اون کومله رو که گرفت و تحویل داد سرهنگشون همونجا گروهبان ۳ کرد.همان روزم میخواسته از کردستان به مهاباد بره که حقوق بچهها رو بده که سر راهشون مین میذارن ماشین میره روی مین یکی که جلو بوده جا در جا شهید میشه شهید پرت میشه توی دره بعد منافقین میرن میبینن که این هنوز زنده است خیلی شکنجش میدن.تا24 ساعتم زنده بوده میبرنش بیمارستان توی بیمارستان کردستان به شهادت میرسه تمام دندانهاشو کشیده بودند دندان نداشت من به کسی عنوان نکردم گفتم دشمن ذوق میکنه. وقتی که این اتفاق میافته فرمانده دستور میده محلی و که مین گذاشتن برین ببینین چی شده وسیله چیزی مونده بیارین میبینن حسن زنده هست.انتقالش میدن بیمارستان حتی وصیتنامهشم که داخل جیبش نوشته بوده گذاشته بوده تیکه تیکه کرده بودن فقط یه تیکش که بالاش نوشته بود"بسم الله الرحمن الرحیم کسانی که در راه خدا کشته میشوند شهید هستند پیش پروردگار روزی میخورند"
اون یه تیکه بود.عکس مجیدم توی جیبش بود. پر خون شده بود قابل استفاده نبود بعضی مدارکشم که آورده بودن هنوز خونی بود.
شهید شناخته نمیشد. از خانواده خودش هیچکس رو نبردن (شناسائی جسد) اومدن منو بردن زیر گلوشو کلاً بریده بودند
بدنشو حالت اینکه چیزی داغ کرده باشن گذاشته بودن روی بدن سوزونده بودن.
شاید از زجری که بهش داده بودن بیهوش شده بوده و گفتن مرده
به من گفتن باید بیای حسن رو شناسایی کنی من هم که سن و سالی نداشتم ۱۹ ساله بودم نمیدونستم چی به چیه. تا کشو رو کشیدن حالم بد شد دیگه متوجه نشدم آورده بودنم داخل اورژانس کرده بودن چشمامو که باز کردم دیدم ساعت ۳ بعد از ظهره من ساعت ۱۲ اومده بودم از رویان برده بودن که حسن رو شناسایی کنم بعد دیدم از سپاه اومدن گفتن خانم رضوی اگه نخوای همسرتو شناسایی کنی یک عمر چشم انتظارشی خودت باید به هر نحوی که هست شناساییش کنی من بهش گفتم یک نشونه دارم توی سبیلاش یه خال داره زیر گلوشم یک خال داره بغل پاشم یک خال داره گفتند بیا بریم رفتم نگاه کردم دیدم بله همون خال ها هست و خودشه بعد پیشونیشو بوسیدم رفتم گلوشو که نگاه کنم دستم تا انگشتام رفت داخل گلوش بریده بود بعد بهش گفتم که روی پاشم هستش میخوای شناسایی کنم اون یکی گفت نه اون یکی به اون یکی دیگه گفت نه پاشو قطع کردن همانجا پاشو قطع کرده بودند همه جاشو قشنگ نگاه کردم گفتم این خود شوهرمه وقتی پیشانشو بوسیدم انگار حسن زنده بود یک بوی خاصی به مشامم خورد که تا مدتها این عطر از سرم بیرون نمیرفت
توی رویان یک خانم مریض بود به نام فاطمه بختیاری بهش میگن دختر حاج نوروز علی محمد .خانم حاج حجت بندکش. انقدر مریض شده بود که دکترها گفتن سرطان داره. حسن رو در خواب میبینه که داره نون می پزه که شهدا هم داخل صف هستند دارن یکی یکی نون میگیرن اونی که از تنور در میاره صداش میزنه بهش میگه فاطمه بیا این نون رو بگیر میگفت تا نون رو گرفتم شروع کردم به خوردن دیدم یک مزه خاصی داره بعد یک نفر (حالا الان تو خاطرم نیست که کی بوده) بهش گفته حسن به فاطمه نون دادی یکی هم به من بده بهش گفته من دیگه اجازه ندارم که این کارو کنم اینم سهم خودمه دادم به ایشون اگه بخوام به شماها بدم باید از حق دیگران بدم بعد بهش گفته اینا رو میبینی کی هستن؟ گفتش که نه نمیدونم بعد به فاطمه میگه تو میدونی اینا کی هستن؟ بهش میگه آره اینا شهدایند.من اینجا دارم نون میپزم. بقیه نونها واسه این شهداست. بعد نون رو میگیره. خوردن نون داخل خواب همان و صبح هم بلند میشه حالش خوب خوب بوده از بسترش بلند میشه بهش میگن فاطمه چی شده گفته توی خواب شهید حسن به من نون داد منم از شهید حسن شفا گرفتم من خودمم خوابیده بودم یعنی جلوی خونمون دو تا خونه ساخته بود خدا رحمت کرده همه کارهای خونه رو خودش انجام داد بنایی بلد بود.
شهید به من میگفت تو بارداری نمیخواد کمک کنی بهش میگفتم نه حالا یکی یکی آجرا رو بهت میدم مثلاً بیلو میگرفتم ملاتو یواش یواش هم میزدم
میگفت من الان از سر کار میام خودت میدونی که من خستم فقط به عشق تو و بچهام دارم این خونه رو میسازم راحتتر زندگی کنی مهمان میاد آسایش شما برای من خیلی مهمه میگفتمش نرو بعد از ظهرا دیگه کار نکن میگفت نه من میخوام آسایش شما رو فراهم کنم به سه بار گفت اگر خدا بخواد انشاالله شهادت نصیبم بشه خیالم راحت باشه زیرزمین کنده بود یک موتور سه چرخه برای مجید گرفته بود بچهام یک ساله بود هی میرفت میخواست بیفته توی زیرزمین هی مینشستم گریه میکردم میگفتم حسن اینجا رو کندی نصفه مونده.اگه بچهام بیفته توی زیرزمین دستش بشکنه پاش بشکنه تو نیستی من میخوام چیکار کنم؟ کی میخواد ببرمه دکتر؟ شب خوابیدم خوابش رو دیدم داره زیرزمین میکنه داره خاکها را تند تند میریزه بیرون یک دفعه دیدم یک آبله بزرگی پشت دستشه.بعد بهش گفتم آخ حسن جان اون آبله چیه پشت دستت؟ بهم گفت این آبله از گریههای شمائه.گفتمش نمیخواد کار کنی ولش کن گفت نه بذار درست کنم تو هم خیالت راحت بشه من فردا از خواب بلند شدم دیدم از طرف بنیاد شهید اومدن آقای خورشیدی مهمان بنیاد شهید بود گفت خانم رضوی گفت ما اومدیم بقیه ساختمونو برات ببریم بالا گفتیم که بهت بگیم امروز بعد از ظهر آجر میریزیم که ساختمان را تکمیل کنیم فردا بعد از ظهر دیدم مصالح ساختمونو آوردن خلاصه بناییشو دادن به داداش خودم ساختمونو تکمیل کردم یک سال خونه مامانم بودم تا خونمون تکمیل شد بعد دوباره اومدم خونه خودمون یکی دیگه هم که همیشه میگفتم خدایا میشه من لیاقت همسرداری شهید باشم بتونم بچهشو بزرگ کنم دامادش کنم شب خواب دیدم بعد دیدم شب یک ورقی آورد گفت بیا ببین ورقتو بعد از ذوقی که داشتم گفت ببین پای نامه ات رو امضا کردم.گفت من انشالله در بهشت منتظرتم.
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
