بسم الله الرحمن الرحیم
رَبَنا لا تُواخِذنا اِن نَسینا اَو اَخطَانا رَبَنا وَ لاتَحمِل عَلَینا اِصرا کَما حَملتَهُ عَلَی الَذینَ مِن قَبلَنا
با سپاس بیحد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار آن را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصر بزرگ خود رانصیب ما فرمود. و با درود و سلام محضر حضرت مهدی امام زمان ارواحنا له الفداء و نایب بر حقش حضرت امام خمینی امید مستضعفان جهان و با درود و سلام بر ارواح طیبه شهدای انقلاب اسلامی بخصوص شهدای جنگ تحمیلی صدام کافر علیه ایران اسلامی و با درود و سلام بتو خواهر فداکار و ایثار(گر)
خواهر جان بر حسب تکلیف شرعی بر آن شدم مطالبی برای تو بازگو نمایم،زیرا که ما در حال کوچ می باشیم- در سرای موقت و در راه بسوی آخرت و هستی - در راهی که برای آن آفریده شده ایم-برای آخرت نه دنیا- برای رفتن-برای مردن، نه برای زندگانی.و اجبارا" مرگ ما را در خواهد یافت- پس قبل از آنکه ما را در یابد و در حال گناه و غفلت بگیرد-باید بخود آمد و خود را مهیا سازیم.
خواهرم دوست داشتم برادری دلسوزو مهربان و خدمتگزاری صدیق و متعهد برای تو باشم و در این زمینهدر حد توان تلاش کردم ولی متاسفانه نتوانستم آنطور که شایسته تو بود باشم.
خواهر جان جوانیت – را زندگی ات را به پای من ریختی و حقا که به فاطمه الزهرا سلام الله علیها تاسی نمودی هرچند که من شایستگی آنچنان ایثار تو و لیاقت چیز بیشتری را ندارم.
خواهر جان تو آگاهانه خود را به کام مشکلات و ناملایمات و مصائب دنیوی رهانیدی.
خواهر جان مسائل مذکور همه اش برای تو حل شده است و تو ره صد ساله را یک روزه پیموده ای و قبل از آنکه من بدانم تو بدان عمل کرده ای و با همین بینش و ایمان است که خود را نگهداشته و به من جهت و حرکت نمودی و همین بود که آرزوی پوچ و زندگی نا پایدار دنیا را به یک آرزوی ملکوتی و یک آرزوی روحانی که قابل مقایسه با دنیا نمی باشد معامله نمودی.
خواهر جان، خواهر جان تو به من عشق به الله و عشق به فاطمه علیها سلام و فرزند مظلومش حسین(ع) را داشتی که حاضر شدی آسایش و زندگی ظاهرا شیرین و آرام دنیا را فدا نمود و راضی به قضای او باشی و این شعور و ایمان نعمت بسیار بزرگی است که باید شکر آن را بجای آری.
خواهر جان امیدوارم این عقیده و ایمان و رشادت را همچنان حفظ نموده و تقویت نمائی و شاکر نعمت های پروردگار باشی چون تو خوب فهمیده ای که باید از این دنیا رفت و بالاخره یک روزی همه می فهمندکه حیات آخرت حیات اصلی است و تنها به آن خواهید اندیشید ولی یک وقتی می فهمد که دیگر نمی تواند کاری بکند چون تا وقتی میتوانست کاری انجام دهد نمی فهمید و از این بابت است که می گریند.
تا توانستم ندانستم چه سود چون که دانستم توانستن نبود
خواهر جان کسانی که به اسلام آری گفتند و طالب سعادت و عدالت شدند- کسانی که فهمیدند حیات دنیا فانی است – کسانی که فهمیدند باید بروند و مردانه بروند و این راه را برگزیدند پس باید منتظر مصائب و مشکلات باشند – طبیعتا" راهی دراز و پر از فراز و نشیب در پی خواهند داشت. و امام تو ای خواهر، خود را برای تحمل رنج ها و مصیبتها و نارواییهای دنیوی آماده ساز و دل قوی دار که قادر یکتا پشتیبان و نگهبان و صاحب شماست و تنها اوست که شما را از شر دشمنان نجات بخشد و عاقبت شما را بخیر گرداند.
(ظاهراً یک صفحه از وصیتنامه مفقود شده که آغاز جمله زیر نامشخص است)
... باقیمانده و به زندگی همراه با لطف و صفا و همراه با معنویت با سرپرستی خداوند قادر ادامه بوده و چنانچه حقوقی دریافت نمودی پس از پرداختن قرض ها و باز شدن دستت سعی کن طلبکاری پدرم و برادرانمان را هم بپردازی
خواهر جان چنانچه شهادت نصیب من شد سعی کن از امتیازات مادی که در حال حاضر رایج شده است هیچیک را نپذیر و مطمئن هستم که چنین چیزهایی با اراده و روح والای تو سازگار نیست
خواهر جان سعی کن رابطه ات را با خانواده پدرم و خویشانم قطع ننمایی و بیش از بیش نزدیک تر شوی که خدای ناکرده مسائلی را که در بین بعضی خانواده ها است تکرار نشود.
خواهر جان من حدود پنج سال روزه و نماز بدهکار می باشم و هنوز توفیق قضای آن را پیدا نکرده و چنانچه شهادت نصیب من شد و در صورت باز شدن دستت بده برایم روزه بگیرند و نماز را بخوانند
خواهر جان باز هم تکرار می کنم در رابطه ساختمان و زندگی آینده ی خود مختار و صاحب اختیار(ی) و هرجوری که میخواهی خودت تصمیم بگیر و من کوچکتر از آنم که برای تو تعیین تکلیف کنم.
خواهر جان سعی کن هفته ای یکبار سرمزار من آیی و برای من طلب مغفرت نمائی و با تماس با لوح قبرم همچنان نزدیکتر و عطوفت خود را ثابت نمائی
خواهر جان بدان اگر خداوند مرا مورد لطف و بخشش خود قرار دهد و شهادت مرا** خودش مبذول فرماید یک لحظه فراموش نخواهم کرد و چشم انتظارتو می باشم.
والسلام علیکم ورحمه ا... و برکاته
به امید زیارت کربلا و پیروزی اسلام بر کفر جهانی
راوی:آقای حجت الاسلام غلام قندهاری(همرزم شهید)
در مورد شهدا صحبت کردن کار سختی است گاهی بعضی شهدا را باز از آنها صحبت کردن سخت تر است.
ما در دوران دبیرستان در ایام تابستان به اصطلاح به سرکار می رفتیم، پدر شهید تهرانی بنا بود. به نام مرحوم حاج علی اصغر بودند که خدا رحمت کند... با پدر من هر دو بنا بودند و وقتی یک کار ساختمانی برمیداشتند با هم این کار را می گرفتند و با هم کار بنایی را پیش می بردند. من با شهید شیخ محمد با هم میرفتیم خدمت این دو بزرگوار و دم دست آنها با هم کار می کردیم. یکی دو سه سالی در ایام تابستان برای کار رفتیم کارخانه قند آن جا در فصل تابستان نیرو می گرفتند و در آن کارخانه یک بخش بود به نام راه فنری ما در آن قسمت بودیم که در آن بخش با یک کسی آشنا بودیم که او ما را دعوت به کار کرده بود. که ما در آن قسمت رافنری یکسری کارهای فنی را انجام میدادیم. البته به عنوان نیروی روزمزد بودیم. که در همان جا با یکسری از افراد رویانی نیز آشنا شدیم البته این ها مال زمان قبل از انقلاب زمان ۵۴،۵۵ نیز می باشد.شناختی که با این افراد رویانی پیدا کردیم جالب بود این عزیزان رویانی زمانی که وقت نماز می شد همگی سریع آماده می شدند برای ادای فریضه نماز و من نیز خیلی از این عمل آنها خوشحال می شدم. این اعتقاد آنها به نماز اول وقت خیلی خوشایند بود و این نیز زمینه آشنایی ما شد با دوستان رویانی که همین باز باعث شد ما گاه گاهی به رویان می آمدیم و سر می زدیم و از طرفی زمانی که ما در شاهرود بودیم اکثر اوقات در فعالیت های مذهبی نیز حضور داشتیم. خود من نیز از همان دوران نوجوانی علاقه مند به مداحی و سرود بودم و بسیاری از مساجد شهر من را دعوت می کردند که به آنجا روم و شعر و سرود را نیز اجرا کنم. در همین دوران قبل از انقلاب که با دوستان رویانی ارتباط گرفته بودیم همزمان متوجه شدیم که یک روحانی انقلابی وارد شاهرود شدند و در مدرسه قلعه به منبر می روند به نام آقای «محقق نوکنده ای» که خدا رحمت کند ایشان را، از دار دنیا رفته اند؛ که این روحانی بسیار خوش بیان بودن و منبر برای بسیار خوب و جذابی داشتند که اتفاقا این روحانی عزیز علاوه بر منبری که در مدرسه قلعه داشتند یک منبری هم در رویان داشتند که از این روحانی استقبال خیلی خوبی در رویان نیز می شد. مردم هم حضور خیلی پررنگی در پای منبر او داشتند و من نیز گاه گاهی به رویان می رفتم و در سخنرانی این روحانی نیز شرکت می کردم.در رویان با بعضی از جوانان رویانی من جمله شهید محسن جعفری شهید حسن امیری آشنا شدم که البته این عزیزان چند سالی با من اختلاف سنی هم داشتند و این ارتباط ما با شهید حسن باعث شد که ما ایشان را یکی تا دو بار دعوت کردیم به جلسه مذهبی دانش آموزان در منطقه به نام «آسیا مندلی» (آسیاب محمد علی) در منزل حاج آقای قزوینی برگزار می شد. گرداننده این جلسه هم مرحوم حاج آقای امانپور بود که اخیراً ایشان هم به رحمت خدا رفته اند.چند ماهی از مرگ ایشان نیز می گذرد ایشان نیز شخصیت بسیار انقلابی داشتند که با رهبر معظم انقلاب نیز آشنایی داشتند و شاید که اوایل طلبهای ایشان در مدرسه علمیه شهید با رهبر معظم انقلاب یا هم حجره یا هم مدرسه بودند. به هر حال زمانی که رهبر معظم انقلاب که در سفری به شاهرود آمده بودند. قبل از البته پیروزی انقلاب، آن زمانی که برای تحسین علمای شاهرود در دانشگاه شاهرود آمده بودند. ایشان اولین سوالی که از پدر شهید محمود جلالی پرسیدند این بود که: آقای امان پور کجاست؟ به هر حال آقای امان پور آن جلسه را مدیریت می کرد و در منزل مرحوم حاج اسدالله قزوینی در واقع پدر بزرگوار شهید سعید قزوینی جلسه بود که حسن آقا را در آن جلسات یکی دو بار در خدمتشان بودم. در آنجا حسن نیز با شهید محمد تهرانی و شهید منصور هم آشنا شدند و این آشنایی ادامه پیدا کرد تا زمان شهادت ایشان. خیلی عجیب است که آدم ببیند در زمان قبل از پیروزی انقلاب در چنین جلسه ای که به آن جلسه مذهبی دانش آموزان نیز میگفتند، حسن در آن جلسه ایشان با هم آشنا می شوند و با هم ارتباط می گیرند و این ارتباط و دوستی نیز ادامه پیدا می کند تا زمانی که در عملیات بدر هم شهید منصور به عنوان فرمانده گردان و شهید حسن عزیزی به عنوان جانشین فرمانده گردان در کنار هم به فیض شهادت نائل می شوند. بعد از پیروزی انقلاب که البته من به خاطر وضعیتی که برایم پیش آمده بود کمتر در شهرستان شاهرود بودم. من یک بخشی را در قم بودند و یک بخش را در مشهد بودم و این باعث شد که کمتر به شاهرود بیایم و همچنین بین ما و شهر فاصله افتاده بود و ما توفیق نداشتیم که در خدمت همشهریان عزیزمان باشیم به خاطر در آن شرایط حساسی که داشتیم و به وجود آمده بود. اما بعد از پیروزی انقلاب با شرایط یک جور شد که ما از مشهد آمدیم به شاهرود اما نه به طور کامل که به این جا مستقر شویم چون ما خانه و زندگی من در خود مشهد بود ولی باز هم به شمال سفر می کردیم و در برنامههای عزیزان شرکت میکردیم. در آنجا زمانی که جمهوری اسلامی تشکیل شد یک سری از دوستان که قبل از انقلاب با آنها ارتباط داشتیم آنها هم با جذب این مجموعه شدند. آن زمان البته هنوز تشکیلاتی در کشور راه نیفتاده بود و تنها تشکیلاتی که به اصطلاح سر و سامان گرفت آن هم در بعد از ۲۲ بهمن یک مدت کوتاهی نگذشته بود که بلافاصله جمهوری اسلامی نیز تشکیل شد به ریاست شهید بزرگوار شهید بهشتی که باز بعد از شهادت شهید بهشتی، رهبر معظم انقلاب دبیرکل جمهوری اسلامی شدند و البته در آن زمان هم حزب به جلساتی را برگزار می کرد. این جلسات بسیار مفید و موثر بود بسیاری از دوستانی که در این جلسات شرکت کردند بعد ها به شهادت رسیدند. این جلسات جلسات بسیار تبیین شده بود و حالت بصیرت افزایی داشت. با توجه به این که خود شهید بهشتی واقعا نقش بسیار اساسی داشتند برای مردم ما بخصوص برای جوانان که اگر آن شیوه و متدی که شهید بهشتی دنبال می کردند اگر میخواست بعد پیگیری بشود این مشکلاتی که ما در بخش جوانان داریم هم اکنون نبود.... حال بگذریم اما بدانیم که شهیدحسن عزیز و بزرگوار نیز یکی از عزیزانی بودند که در آن جلسات نیست گاه گاهی شرکت میکردند و همچنین شهید علی اکبر رئیسی هم از آن افرادی بود که حضور پررنگی در این جلسات داشتند و شهید بزرگوار دیگری به نام شهید مهدی بابامحمدی بودند که او از دوستان اردیانی بودند. و این شهید هم در جلسات شرکت میکردند و شهیدان خیلی تاثیرگذاری بودند در این نوع جلسات الحمدلله و به هر حال شهیدحسن بزرگوار ارتباط خود را در این جلسات داشت تا اینکه کمکم رسیدیم به سال ۱۳۶۰ که من در یک بخشی از سال ۶۰ اینجا نبودم و زمانی هم که آمدیم به اینجا اوج درگیری بنی صدر با حضرت امام خمینی بود. در زمان انتخابات باز من در شاهرود نبودم اما دوستانی که بعدها به خیل شهدا پیوستند مثل شهید محمد تهرانی و شهید منصور جلالی و دیگر شهدا خود یک جلساتی داشتند که این جلسات بیشتر در منزل شهید شیخ محمد تهرانی که در کوچه راه باغ زندان در کوچه قدیم که پشت مسجد صاحبالزمان واقع میشد در آنجا جلسات تشکیل میشد و گاهی هم در منزل شهید منصور جلالی که اتفاقاً منزل این دو شهید نزدیک بههم بود که گاهی آنجا برگزار میشد که اتفاقاً جلسات بسیار پر برکتی بود بعضی مواقع بهعنوان دعای ندبه جلسات را برگزار میکردند و بعد از دعای ندبه هم مینشستند و به تحلیل مسائل سیاسی نیز میپرداختندو مختصری اخبار و اطلاعات هم ردوبدل میشد و بعد همگی متفرق میشدند. جلسات بسیار پربرکت بود عزیزانی که در حزب بودند هم گاهی در این جلسات هم شرکت میکردند حالا بعد از این داستان بنیصدر هم اتفاق افتاد که البته این مجموعهای که شکلگرفته بود تحت عنوان کانون حضرت امام که پدر شهید منصور جلالی یک مغازه در خیابان تهران داشتند و آن مغازه را در اختیار منصور قرار دادند و آنجا را بهاصطلاح به عنوانه یک کتابخانه راه انداختند. اما کتابخانه بهصورت پوششی بود اما در آنجا بیشتر مرکز فعالیتهای انقلابی آنها بود که دیگر از خانه کشیدند به خیابان درواقع که بتوانند بهصورت علنی فعالیت بکنند و چون یک مجموعه متشکلی بودند بهخصوص با توجه به آن ارتباطاتی که شهید شیخ محمد با جوانان داشت به آن دسته از جوانان که اهل نماز و مسجد و خیلی مأنوس نبودند در ابتدا و بعدها با هدایت ایشان جوانان جذب مسجد و نماز شده بودند که اگر آن شیوهای که آن بزرگواران داشتند امروز در جامعه ما دنبال میشد ما نیز خیلی میتوانستیم جاذبه ایجاد کنیم و افراد بسیار زیادی را جذب کنیم و خواستههایی که حضرت رهبری برای جذب حداکثری دارند با این شیوه نیز اتفاق میافتاد. آن بزرگواران آن زمان تجربه خیلی خوبی را داشتهاند بههرحال این کانون حضرت امام یک مجموعهی متشکل و قوی بودند و در جاهای مختلف نیز نیرو داشتند که البته ابتدا از بنیصدر حمایت کردند و علت آنهم این بود که فضای عمومی کشور به سنت و سوی بنیصدر میرفت و این بزرگواران هم چون چهره و روحیه انقلابی داشتند خیلی از جاهای دیگر از بنیصدر حمایت کردند. این عزیزان زمانیکه یک مدت کمی از انتخاب بنیصدر گذشت متوجه شدند که مواضع بنیصدر با مواضع حضرت امام مطابق نیست و اولین دفتری که در سراسر کشور در مقابل بنیصدر موضع گرفت همین گروه از عزیزان ما شهید محمد تهرانی و شهید منصور جلالی بودند و بهصورت رسمی هم در کل کشور اعلام کردند که ما مواضع بنیصدر را قبول نداریم و اتفاقاً خیلی هم عجیب اثر گذاشت و در کل کشور اینموضوع مثل توپ صدا کرد درواقع سروصدای عجیبی در کشور ایجاد کرد و از آنجا به بعد شهر ما مطرح شد که مثلاً شاهرود در مقابل بنیصدر شجاعانه موضع گرفته و در مقابل آنها ایستادهاند. بههرحال در این جلسات هماندیشی و افراد را توجیح کردند و بعد در کل شهرستان اینها را گسترش میدادند تااینکه کمکم قضایای بنیصدر برملا شد و موضعگیری او در مقابل امام مشخص شد مردم هم آگاه شدند البته بهلحاظ اینکه شهید تهرانی هوشیاری داشتند هم ایشان هم شهید جلالی با هم داشتند باز به تبع این شهیدان:شهیدان حسن عامری و محسن جعفری و دیگر عزیزان دنبال این عزیزان را گرفتم و خیلی هوشیارانه عمل کردند. خدا شهید حسن هم بهلحاظ اینکه در آن جلسات بسیار حضور داشتند بسیار آدم تیزبین و روشن و آگاهی بودند حسن نسبت ب مسائل سیاسی آگاهی خوبی داشتند بعد کار بهجایی رسید که این جریانات مارکسیستی و کمونیستی و حتی همین منافقین و مجاهدین خلق هم اینها هم آمدند و تمامقد از بنیصدر دفاع کردند که البته اینها فقط برای شخص بنیصدر نبود بلکه تفکر بنیصدر بود آن درواقع در جریانی بود که بنیصدر لیدر آن جریان بود همه اینها با تفکر اشتباه آمدند و مقابل امام ایستادند و از آن طرف هم نیروهای انقلابی در شهرستان شاهرود این بزرگواران بودند که در راس قرار داشتندو دیگران را هدایت کردند که البته حجتالاسلام حاجآقا علیاکبر معصومی که در آن زمان اولین نماینده شاهرود بود در این قضیه نقش داشت و مردم را هدایت میکرد ایشان از دوستان و افراد مرتبط با شهید منصور جلالی بودم و دوستان را گاهگاهی همراهی میکرد و شخص مؤثری در این قضایا بودند. تااینکه کار بهجایی رسید که تقریباً روزها در اواسط سال ۶۰ اکثراً در شهر ما درگیری بود در سمت خیابان ساعت گل و میدان جمهوری به سمت ساعت گل جمعیت زیادی بودند.منافقین که در آن زمان به آنها میگفتند منافقین و جنبشی ها و بعضی از این کمونیستها که حالا بهعنوان فدائیان خلق اقلیت و اکثریت بودن هم در آن بحبوحه جمع میشدند که البته بعضی از این افراد از گروهکها هم بودند ولی با نظام هم میانه خوبی نداشتند. اینها جمع میشدند و شروع میکردن بهاصطلاح در آنجا بساط پهن کردم و تحریک کردن مردم و به نوعی به مقدسات و انقلاب نیز اهانت میکردند شرایط نیز شرایط بسیار پیچیدهای بود و بهلحاظ اینکه کسی هم با این افراد برخورد نمیکرد آنها به نوعی پررو شده بودند و روزبهروز جمعیت آنها ازدیاد پیدا میکرد. از آن طرف بچههای انقلابی هم دیدند که نمیتوانند نسبتبه اینها بیتفاوت باشند و باید جلوی اینها را بگیرند دیگر کار بهجایی رسیده بود که اینها از میدان جمهوری اسلامی شروع میکردند و درواقع جمعیت خود را سازماندهی میکردند کمکم میرفت تند به سمت ساعت گل تا میدان امام که میرفتند آنجا کمی درگیری میشد بین نیروهای حزباللهی با جنبشی ها و گروهکها و بعد تقریباً در همان میدان امام متفرق میشدند یکی دو سه مرتبه اعلام کردند که قرار هست از جاهای دیگر بعضی از شهرهای دیگر هم کمک بگیرند تا به سپاه نیز حمله کنند و سپاه را به نوعی خلعسلاح کنند. این اتفاق کمکم داشت رخ میداد و آن زمان آقای جلالی فرمانده سپاه بودند و ایشان پیغام داده بود که به من هم خبر رسیده که منافقین بنای حمله به سپاه را دارند ما بههرحال نحوی باید که جلوی اینها را بگیریم و قصد هم نداریم که خیلی با سلاح وارد شویم چراکه برخورد مسلحانه اصلا به صلاح نیست چراکه اینها همه بهدنبال مظلومنمایی هستند ما باید که به نوعی موضوع را مردمی حل کنیم البته روزهای زیادی این اتفاق میافتاد که اعلام میکردند ما میخواهیم به سپاه حمله کنیم بهخاطر حضور خیلی خوبی که نیروهای انقلابی در میدان داشتند منافقان در تهدیداتشان موفق هم نمیشدند کسی که در این میان نقش بسیار اساسی در بسیج مردمی داشتند و باعث هدایت مردم میشدند شهید حسن عامری بودند. حسن با توجه به آن تیزبینی که داشتند و همچنین بصیرت بسیار عالی و بالایی که داشتند خود بهتنهایی افراد را جمع میکردند و آنها را سازمان میدادند و بهصورت منسجم آنها را حرکت داده و وارد میدان نیز میبردند و آماده بودند نیروها گاهی در جاهای از قبل مطرحشده پراکنده میشدند و این قدرت مدیریت حسن بسیار عجیب بود که البته متأسفانه کم به این مسائل پرداخته شدهاست. حسن مدیریت بالایی داشت حسن قبلاز اینکه جریانات بتواند دست از پا خطا کنند نیز با ذکاوت متوجه میشد و دست آنها را میخواند و از قبل برنامهریزی میکرد که چگونه با آنها برخورد کند که همان جریانات مظلومنمایی نکنند و هم اینکه او بتواند جلوی حرکات شیطانی و تخریب آنان را بگیرددر خیلی از صحنهها حسن حضور داشتند و زمانیکه ایشان وارد میدان میشدند فقط کافی بود که یک اللهاکبر بگوید که به یکمرتبه میدیدیم که از گوشهوکنار جمعیت مثل رودی که میجوشد و حرکت میکند و به جلو میریزد و به این حالت مردم و افراد نیز با اللهاکبر حسن به جلو ریخته و وارد میدان میشدند و این صحنه واقعاً عجیب بود که البته حسن افراد را قبل ازین ماجرا دیده بود و با آنها صحبت کرده بود و آنها را توجیه کرده بود و آماده کرده بود که بیایند و وارد صحنه شوند و جلوی آن قائله را بگیرند. یکی از این روزها ما جلوی حزب جمهوری اسلامی که واقع در چهارراه معلم بود من یک روز در آنجا بودم که آقای حاج حسین کلاته ای که هماکنون در تهران هستند آمدند و به من گفتند که خبر داری که دارد چه اتفاقی میافتد به او گفتم که نه!. گفت که الان جمعیت بسیار زیادی در میدان جمهوری که نزدیک بازار جای ساعت گل ساعت گل جمعشده و امروز مصمم هستند که به سپاه نیز حمله کنند سپاه بههرحال آمادهباش زده و حالا واقعاً نمیدانیم که چه کار کنیم! در پاسخ به او گفتم جدی میگویی گفت بله!
هیچ وسیلهای هم نداشتیم که حاجآقای قزوینی با یک لندرور رسید و لندرور مال هیئت هفتنفره بود به محضی که قزوینی رسید حاج حسین به او گفت نگهدار حاج حسن قزوینی ماشین را نگهداشت و ما سوار شدیم که بهش گفت حاج حسن بکوب برو سمت فلکه که آمدیم سمت فلکه بهحدی فلکه شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن نبود خیلی عجیب بود از سمت اول بالا خیابان سر میدان جمهوری جمعیت بهشدت زیاد بود که خیلی صحنهها عجیب بود که یکی از منافقین که بعداً دستگیر شد فرد بسیار ورزشکاری بود بسیار ورزیده بود و خیلی فرز هم بود او با تیغ موکت بری در آن روز ده تا دوازده نفر از بچههای ورزشکار و حزباللهی را لتوپار کرده بودکه بچهها را برده بودند به بیمارستان که آن زمان بهاصطلاح میگفتند بیمارستان شیر خورشید که پایینتر از هلالاحمر بود وقتیکه وارد میدان شدیم دیدیم که اصلا امکان آنکه ماشین جلو برود نیست من از ماشین آمدم بیرون و از جهتی چون من لباس روحانیت داشتم افرادی به محضی که من را دیدند احترام میگذاشتند و گفتند که راه را باز کنید تا ماشین جلو برود درست تا لبِ بازار آمدیم به محضی که رسیدیم اول بازار حاج ابوالحسن قزوینی به من گفت که شما برو بالای ماشین چراکه جمعیت شما را نمیبینند حجم زیادی جمعیت باعث شد که حتی ماشین دیده نمیشد بههمین خاطر من به بالای ماشین رفتم به یکمرتبه تا یک اللهاکبر گفتم ابوالحسن بزرگوار که همان حولوحوش میدان جمهوری ایستاده بود به محضی که من رو دید دواندوان آمد به جلو و گفت حاجآقا چه کار کنیم به او گفتم که اگر دوستان هم هستند اطلاع دهید که همه بیایند و دوروبر ماشین را بگیرند تا نیروها سروسامان بگیرند و حرکت کنیم و جلو برویم و آن موقع چند ثانیه بیشتر طول نکشید که یکمرتبه یک اللهاکبر گفت و جمعیت همه را آورد و هم جلو و اطراف ماشین را گرفتند جمع شدند و همه اللهاکبر سر دادند او هم حرکت به سمت ساعت گل کردیم جمعیت خیلی زیاد شد نمیدانستیم که اینهمه از کجا آمدهاند و خدا چگونه اینها را رساند جمعیت که هی فشرده و فشردهترمیشد رفتیم به سمت ساعت گل. در آنجا بود که یکمرتبه دیدیم بعضی از این خواهران بزرگوار حزباللهی ازجمله مادر دو شهید بزرگوار بیگدلی ها که ایشان هم بعضی از این گروهکهای ضدانقلاب و منافقین را میشناخت. بعضی از این زنها که به او میگفتند مادر افتخاری که البته به درک واصل شد و آدم بسیار خبیثی هم بود و بسیار هم تحریک میکرد منافقین را هم که به جان انقلاب بیفتند که بهاصطلاح حمله کردند به سمت آنها و حالا با هر وسیلهای لنگ کفشی و هرچیزی آنها را از آن منطقه فراری دادند و جمع آنها را از هم پاشاندند و در آن هنگام شهید حسن به جلو آمده و کل نیروها را نیز حرکت دادندو به سمت ساعت گل رفتیم و به میدان امام که رسیدیم دیگر ما چیزی از این گروهکها و منافقین ندیدیم چراکه اینها هم آنقدر وحشتزده شدند که رفتند و گورشان را گم کردهاند و فقط نیروهای حزباللهی در میدان ماندند. کمکم نزدیکهای نماز مغرب شد که اعلام شد دوستان همه بروند به مسجد برای ادای نماز و به نماز اول وقت برسند در آن زمان بیشتر ما برنامه ما درواقع نماز ختم به مسجد مصلی میشد که مرحوم آیتالله طاهری که ایشان نماز را میخواندند ما به آن مسجد رفتیم و ایشان هم بسیار خوشحال بودند و نیروها را تشویق کردند، به آنها خدا قوت گفتند. تاکید بر این کردند که شما کارتان عالی بود از اینکه جلوی مفاسد را میگیرید بسیار خوب است. الحمدالله برنامههای منافقان بههم ریخت و نتوانستند به اهداف شوم خود برسند و حتی در میدان امام هم جرات رفتن نکردند و اگر لابهلای جمعیت هم بودند جرات اظهار وجود نمیکردند حتی کلمهای جرات نداشتند که چیزی بگویند چون میدانستم با خشم این نیروها مواجه هستند اکثر روزها همین وضعیت وجود داشت یکی از افرادی که نقش خوبی داشت در این زمینهها شهید محمدحسن محمدی بود ایشان نقش بسیار اساسی داشتند که ایشان بچههای منطقه بیدآباد و قلعه ولی آباد را و همچنین محمدآباد را بسیج میکردند و میآورد پای کار به نام گروه حضرت امام بودند. شهید عبدالله طاهری هم نقش خوبی دراینمیان داشتند اما نقش شهید حسن عامری نقش بیبدیلی بود این نشانگر آن بود که حسن از قبل نیروها را ساماندهی میکرد که همین جریان با یک اشاره و یک سوت همه راه بیفتند و وارد میدان شوند که همین هم میشد. این طرحها هم باید روش کار شود که در سرکوب کردن جریانات ضدانقلاب در سطح شهر ما نیروهای عزیز روحانی نقش بسیار بسیار اساسی داشتند آنهم با رهبری شهید عزیزی مثل شهید حسن عامری. این بسیار مهم است که آن زمان هم مسائل را خوب بفهمند و هم اهل تحلیل باشند و در کنار آن بسیار شجاع و نترس باشم حسن دل شیر داشت آن منافق بنام عطاردی که هفده تا هیجده نفر را با تیغ موکت بری زده بود. بعضیها را به دستهایشان یا بعضیها به نزدیک قلب آنها بدجور آسیب وارد کرده بود. بعد از اینکه قائله تمام شد من خودم دیگر نتوانستم بروم چراکه اگر ما صحنه را ترک میکردیم گفتیم که شاید خوب نباشد. اما دوستان را فرستادیم که بروند و اطلاعاتی کسب کنند. دوستان خبر را آوردند و گفتند یکی دو نفر از رفقا حالشون وخیمتر است اما بقیه بچهها وضعیت بهتری دارند که بهصورت سرپایی مداوا میشوند، یک عده هم مجروح هستند در چنین شرایط حادی که انسان بتواند حضور داشته باشد و همچنین هوشیارانه نیروها را سازمان بدهد قابلتحسین است. نکته قابلتوجهی که بازدهی زحمات این شهید بزرگوار حسن عامری است اینکه بهخاطر کار تشکیلاتی که انجام میدادند و نیروها را توجیح میکردند آنها را سازماندهی و به آنها انسجام میبخشیدند که اینها همه باقیات و صالحاتی بود که برای شهید حسن باقی ماند. این برکات باقی ماند تا آخرین عملیات یعنی عملیات بدر اتفاق افتاد اینجا اشارهای به عملیات مرصاد کنم که البته شهید حسن در عملیات مرصاد نبودند اما نقشی که حسن از قبل داشتن برای سازماندهی نیروهای رویانی که از نوجوانها گرفته تا افراد کاملتر و یا افرادی که سن و سالدار تر بودند هم توسط حسن در صحنههای انقلاب حضور پیدا میکردند. ما نیز در شهر شاهرود دلمان به این بزرگواران گرم بود و خیالمان راحت بود که اگر اینها بیایند داخل صحنه ما دیگر هیچ غصهای نخواهیم داشت و ما میتوانیم بساط این گروهکهای ضدانقلاب را از میان برداریم. که نتیجه این تلاش بهصورت موفق آمیز بارها و بارها اتفاق افتاد و برکاتش این بود که در زمان عملیات مرصاد مجلس شهید بیطاری بود در مسجد امام حسین علیهالسلام شبدری و حاجآقای هاشمی هم آنجا منبر بودند من نیز پای منبر نشسته بودم کنار منبر سمت پشت به قبله نشسته بودم که یکمرتبه دیدم از سمت در سربازی به من نیز اشاره میکند که حاجآقا بیا بیرون که در این حالت احساس کردم که اخلاقاً خوب نیست که بیرون بروم. من یک طلبه بودم و حس کردم که از لحاظ اخلاقی شاید کار خوبی نباشد بههمین خاطر اشاره کردم که شما بیا داخل اما دیدم که آن سرباز هم کمی عجله داشت همچون پوتین پاش بود سخت بود براش که پوتینها را دربیاورد اما چون دید که من نمیروم سرباز پوتینهایش را به اجبار درآورد آمد نزد من و گفت: که آقای (استاد استاد حسینی فرمانده سپاه) با شما کار دارند گفتند که سریع خودت را برسان به سپاه وقتی این را شنیدم گفتم احتمال زیاد موضوع مهمی هست بلند شدم آمدم به سمت در خروجی اما قبل از این با دست اشاره کردم به آقای هاشمی عذرخواهی کردم و آمدم به سپاه. آقای استاد حسینی آنجا گفت که همین الان آقای قاآنی تماس گرفتند و گفتند که صدام از منطقه ...... آمدند به سمت خرمشهر و به کوب به سمت اهواز میآیند. یک خورده دیر بجنبیم اهواز سقوط کردهاست تعجب کردم گفتم جدی میگویید؟ جنگ که تمام شدهاست و اما قطعنامهو همهچیز تمام شده بود گفت: بله صدم این طرح را زده گفتم: عجب پس چکار باید کنیم؟! گفت: من دیگر نمیدانم این ماشین و این هم راننده راه بیفتید و بروید بهدنبال نیروها. گفتم ابتدا پس برویم منزل تلفن بزنیم به بعضی دوستان و رفقا را در جریان بگذاریم ایشان استاد حسینی گفتند هر کاری که لازم است پس زودتر انجام دهید این ماشین را بردارید بروید. ما رفتیم و به تمام رفقا با تلفن همه را خبر کنیم اما متأسفانه دیدیم کسی جوابگو نیست مبارک نبود هم تلفن ثابت خانگی بود وقتی دیدم کسی جواب نمیدهد به خودم گفتم خدایا چکار کنم الان در این وضعیتی که پیش آمده است موضوع هم خیلی ضروری است باید نیرو هم جمع کنیم که راه بیفتیم برویم.
به خود گفتم خب مگر با دوستان با همین ماشین راه بیفتیم برویم اما گفتم خب کجا برویم اولین جاییکه به ذهنم رسید که باید بروم رویان بود این از برکات یک کار تشکیلاتی از حسن عامری بود شک نداشتم که بروم آنجا با یک جمعیت توجیه پا در رکاب انقلاب مواجه خواهم شد پس راه افتادیم و به رویان رفتیم و رسیدیم جلوی میدان حسینیه ابوالفضل رویان وقتی به آنجا رسیدیم خدا رحمت کند شهید حسن عامری (علیاصغر) که این عزیز از ناحیه دست آسیب جدی سر کره زمین دیده بود. شهید حسن عامری (اصغر)آمد پرسید که چه شدهاست و دیدم که اتفاقاً جمعیت قابلتوجهی جمع شدند و آمدند و من گفتم که امشب مسجد غربا یک برنامهای هست یک اتفاق بسیار مهمی افتادهاست گفتند که سریع راه بیفتید و به آنجا بیایید ما نیز فرصت بیشتری ندارم فقط همین قدر که این را به شما بگویم که سریع راه بیفتید و بیایید. به نظرم که حاجعلی آقای غضنفری بهاتفاق بقیه دوستان آنجا بودند بچههای رویان به من گفتند شما برو خیالت راحت باشد. زمانی که من به مسجد غربا آمدهام بیشترین جمعیتی که در مسجد حاضر بودند از روی آن بودهاند تاکید دارند که اینها همه از برکات و زحمات شهید حسن بود که آن زمان اینها را توجیه کرد تشکیلات را انداخت نیروها هم شکرخدا توجیح بودند من اعتراف میکنم که در همه عملیاتها حضور مردم روان حضور بسیار عالی بود و خداینکرده تملق نمیکنم واقعیتها را باید که بیان کرد که نسل جوان ما توجه داشته باشد که این عزیزان با چه فداکاریهای این انقلاب به اینجا رسیده و ما این امنیت و آسایش پازل این فداکاریها است حضور بهموقع در صحنه و بصیرت و زمانشناسی که امثال شهید حسن عامری داشتند باعث این موقعیت آرام شدهاند و لذا این برکات را ما در عملیات مرصاد نیز شاهد بودیم که الحمدلله جلسه ای آنجا شکل گرفت. همه رفتیم سپاه و استاد حسینی در آنجا سخنرانی کردند و فرمودند که اگر این امکان بود که ما میتوانستیم ماشین تهیه کنیم هماکنون همه شما عزیزان را سوار میکردیم و راهی میکردیم و نمیگذاشتیم که شما برگردید به خانه اما چونکه فعلا موفق نشدیم ماشین تهیه کنیم شما بروید و شب را استراحت کنید صبح اول وقت نماز صبح را خواندید باید که با ساق پایتان اینجا دم ماشین آماده باشید و همینطور هم شد. اتفاقاً همین هم شد صبح اول وقت نیروها هم آمدند و کاروان راه افتادند و رفتند رفتن و رسیدن به چهار زبر همانا و منافقین را همانجا متوقف کردن همان البته درست اقدامات دیگری هم عزیزان ما در آن منطقه چهار زبر داشتند ولی به هرحال این عزیزانی که رفتن به آنجا و مقابل منافقین ایستادند نقش بسیار اساسی داشتند و تاثیرگذار بودند و به هرحال تعداد زیادی هم شهید را هم تقدیم اسلام کردیم بهعنوان نمونه شهید حسن عامری اصغر و شهید محمد عمیدی و شهید محمدحسن اکبری و....
آشنایی من با حسن ادامه داشت و جبهه در عملیات رمضان که اولین دیدار من در جبهه با حسن بود یک زمانی در کردستان بودیم که سال ۱۳۶۰ بود که منطقه بانه به خدمت حسن رسیدیم که ما با ۱ گروهی رفته بودیم در منطقه کامیاران که در آنجا دو قسم شدیم یک گروه که درکامیاران ماندهایم اما شهید محمدحسین دماوندی که در واقع فرمانده گردان بود و ایشان قبول بر ماندن نکردهاند گفتهاند قرار ما این بود که ما به جنوب برویم.که قرارگاه نجف گفته بود که نه شما مأمور به این جا شدهاید باید در اینجا بمانید نیازی که ما داریم منطقه کامیاران هست که این منطقه کامیاران بخشی از کردستان هم هست. که اتفاقاً شهید حسن هم آنجا حضور داشت و همه انجا بودند و شهید دماوندی موافق به ماندن در کامیاران را نداشتند و با فرمانده آنجا بنام سردار آقایی از بچههای تهران بودند.سردار آقایی از سرداران سپاه هستند شهید دماوندی کمی با سردار آقایی آنجا بگومگو هم کردم سردار آقایی گفتند شما نمیدانید که چقدر کردستان مظلوم است ما در اینجا شهدای بسیار مظلومی را تقدیم کردیم تا توانستیم همین امنیت نسبی را برقرار کنیم پس به هرحال بمانید ولی هر چه اصرار کردند این دوستان قبول نکردند و گفتند نه اینجا آنچیزی که ما میخواهیم نیست و گفتند که ما میرویم قرارگاه اگر توانستیم قرارگاهی ها را متقاعد کنیم که برمیگردیم میرویم جنوب اگر نشد حالا یک فکری میکنیم. با این اوصاف ما نصف شدیم نصف تیم با توجه به آن تأکیداتی که سردار آقایی کردند از جمله من (قندهاری)، شهید حسن عامری و چند تا از این دوستان آنجا (کردستان) ماندیم و شهید دماوندی با یک عدهای دیگر از دوستان جدا شده و به قرارگاه رفتند که قرارگاه هم به آنها گفتند که شما اگر موافق نیستید که به کامیاران باشید و میگویید که آنجا جنگی نیست پس بیایید بروید به یک منطقه دیگر در سر مرز ایران و عراق در منطقه جوانرود.آنها به جوانرود رفتند اما وقتی به آن منطقه رسیدند پشیمان شدند و گفتند که کاش همان کامیاران میماندیم اقلاً کامیاران گاهگاهی صدای ترقه یا شلیک چیزی درمیآمد اما در منطقه جوانرود اصلا هیچ خبری نبود برعکس یک جای بسیار آرام و بیسروصدای بود بعد از اینکه تیم شهید دماوندی پشیمان شدند کاری هم نمیشد کرد و نمیتوانستند مجدد به کامیاران مراجعه کنند. من با شهید حسن اینها آنجا (کامیاران) بودیم که قسمت شد رفتیم سنندج عملیات پاکسازی جاده بانه و سردشت که در آن عملیات توفیق داشتیم خدمت عزیزان بودیم و شهید حسن هم که از چهرههای بسیار تأثیرگذار ما بود جدای از اینکه شجاع و نترس بودند بسیار هم نفوذ در دلها داشت البته حسن خیلی هم ساده صحبت میکرد ولی صحبتهای حسن بینهایت تاثیرگذار بود و این به این علت بود که صحبتهای حسن از دل برمیآمد و بر دل هم مینشست و افراد را منقلب میکرد و غیرممکن بود که کسی پای صحبت ایشان بنشیند مثلاً حسن به آنها بگوید آقا بروید این کار را بکنید و آنها به حرف نکنند. ما در منطقه بانه و سردشت که پاکسازی آن در یک بخشی انجام شد در کنار جاده هم بود به این خاطر که جادههای ما را تامین میگذاشتند برای رفتوآمد مردم و اگر تامین نبود گمله ها و ضد انقلاب میآمدند و جاده را میبستند به این خاطر که جاده در تیررس آنها نباشد یعنی منافقین لازم بود که برویم به ارتفاعاتی که مشرف بر جاده است را بگیریم به هر شکلی هستند پاکسازی کنیم و بگیریم ما در یک. ای آنجا بودیم یادم هست که غروب پنجشنبهای بود هوا هم مقداری ابری بود و اتفاقاً بارون هم گرفت که ما را یک مقدار پلاستیک داده بودند که بچهها خودشان را یک جورایی زیر پلاستیک قرار دهند که خیس نشوند البته باران خیلی طولانی نشد باران کم شد و بند آمد. در این حالات شهید حسن هم مدام در تکاپوی جمعآوری بچهها بود حسن خیلی مقید بود که بچهها در برنامههای دعا و تلاوت ها حضور داشته باشند دیگران را هم ترغیب میکرد که شما بیایید و در جلسات بنشینید و حاضر باشید این اعتقاد عجیبی بود حالا یک دعا یا برنامه توسلی بود اما چونکه هنوز شب نشده بود که دعای کمیل بخوانیم که البته نمیشد که دعای کمیل را بخوانیم. به این دلیل که شب ضدانقلاب ها مسلط بودند و چونکه اشراف داشتند و روی ارتفاعات بودند و به ما اشراف داشتن به این خاطر نمیشد که بچهها را شب جمع کرد و همان غروب که یک مقدار آرام بود و وضعیت تقریباً عادی بود جلسهای را آنجا ترتیب دادند و دعای توسلی خوانده شد مختصری همصحبتی شد و خود حسن هم صحبتی کرد و شهید میرکریمی هم جزء شهدای همان منطقه هستند که البته ایشان طلبهای جوان و خوشسیمایی بودند او هم مختصری آنجا صحبت کردند و ما به دوستان عرض کردیم که ما قرار هست که به آن ارتفاعات برویم و به آن قسمتی که ضدانقلاب ها آنجا بودند نیز اشاره کردیم با این اوصاف دعای کمیل که نمیتوانیم بخوانیم اگر خدا توفیق بدهد به بالایآن ارتفاع میرویم دعای ندبه را آنجا میخوانیم همان لحظه شهید حسن گفتند که همه با هم صلواتی بفرستید حسن افراد را تشویق میکرد و به آنها روحیه میداد چراکه حسن روحی بسیار حماسی و عجیبی داشت دمدمهای صبح بود که ما عملیات را شروع کردیم. رفتیم به آن ارتفاعات رسیدیم منافقین سنگرهای بسیار عجیبی داشتند تا زمانیکه نزدیک آنها نمیشدیم اصلا نمیفهمیدیم که آنها سنگر هستند بسیار ماهرانه درست کرده بودند و بر روی سنگرهایشان تپههایی از درختان را ریخته بودند آنهم مثل درخت چنار خیلی قطور را استفاده کرده بودند و این خیلی عجیب بود. طوری ساخته بودند که فکر کنم اگر از آسمان بمب همروی آن سنگرها میانداختند خیلی کاری نمیکرد. بسیار مستحکم سنگرها را ساخته بودند مثلاً در کنار یک درختی سنگر ساخته بودند از یک قسمتی که فقط اشراف داشته باشد به یک منطقه که با دوربین یا چشم معمولی بتوانند اطراف را ببینند نیز طراحی کرده بودند و احاطه عجیبی داشتم به کل منطقه و از آنجا نیروهای ما را مورد هدف قرار میدادند و آن را میزدم خلاصه رفتیم و آن سنگرها رسیدیم و آنها را (سنگرها) گرفتیم تعداد زیادی از آنها که فرار کردند و رفتند و یک عدهای از آنان افراد ضدانقلاب ها به هلاکت رسیدند. به این علت که بعضی از نیروهای ما شهید شدند و عدهای هم مجروح شدند و قرار بود که ما شهدا را زودتر برگردانیم و مجروحان را با خود ببریم دیگر فرصتی برای دعای ندبه نماند اما توسل کوتاه به امامزمان عج کردیم و دوستان را آماده کردیم برای ادامه عملیات که کمکم از آن منطقه ما به پائین آمدیم اما آن منطقه کاملاً پاکسازی شد و ما آمدیم به مقر برای برنامههای بعدی.... (اتمام دوران عملیات بانه و سردشت)
سِپنتا
در بیشتر عملیاتهایی که شهید منصور جلالی حضور داشت حسن هم در کنار منصور بود در بیشتر عملیاتها با هم حاضر بودند ازجمله عملیات رمضان که عملیات در منطقه پاسگاه زید انجام شد که منطقهی پاسگاه زید منطقهی عملیاتی بود که ما در آنجا حالت پدافندی داشتیم که ماموریت ما در این منطقه بسیار هم طولانی شد و همچنین این عملیات (رمضان در پاسگاه زید) بعد از عملیات چزابه بود من (قندهاری) در عملیات چزابه نبودم اما وقتی عملیات رمضان تمام شد ما مدتی برگشتیم آمدیم به شهرستان. دوباره به ما خبر دادند که نیروها میخواهند بروند به آنجا و خط پدافندی را تحویل بگیرند پس ما مجبور به پاسگاه زید رفتیم و از قبل هم که با منطقه نیز آشنا بودیم در قسمت دیوارههای پاسگاه ما سنگر گرفتیم که از یک طرف دیگر دیوارههای پاسگاه زید ویرانشده بود که پهلوان احمد رضایی هم با ما بودند و بسیاری از شهدا دیگر آنجا با ما بودند در آنجا نیز شهید هستند و منصور هم نقش فرماندهی را بهعهده داشتم و مرتب نیروها را جابهجا میکردند و البته چون حالت پدافندی بود خیلی درگیری به آن معنا نداشتیم. گاهگاهی گلولهای یا توپی میآمد آنجا و درگیری بهصورت علنی و عملیاتی نبود بیشترین کار ما آنجا کارهای تبلیغی بود دوستان در سنگر تبلیغات دوستان دور هم جمع میشدم گاهی دعای توسل یا قرائت قرآنی بود گاهی بیان حدیثی یا روایتی گفته میشد بخصوص از زبان طلبههایی که آنجا با هم بودیم و از این برنامهها نیز استفاده میکردیم تااینکه کمکم آماده شدیم برای عملیات (والفجر مقدماتی) در منطقه رقابیه. ما زمانی آمدیم در دوکوهه و در آنجا مستقر شدیم مقر ما آن زمان در خود اهواز بود از اهواز حرکت کردیم آمدیم به سمت دوکوهه چراکه دوکوهه مال همان لشکر حضرت رسول ص بود و ما از همانجا مهمان بودیم و یک دو یا سه شبی هم بیشتر آنجا نماندیم درواقع در همان ساختمانها مستقر شدیم تا از آنجا به منطقه عملیاتی محرم برویم درعین خوش و در منطقه عین خوش مستقر شدیم این خوش در دشت عباس که نزدیک آن یک امامزادهای هم هست ما همانجا استقرار کردیم تقریباً تا آماده شدن ما برای عملیات محرم طولانی شد. ایام محرم فرارسید دوره عزاداریها شده بود در آنجا هم باز شهید حسن با شهید منصور و بعضی از شهدای بزرگوار محرم مثل شهید سید حبیبالله میرحسنی بودند شهید خراطها، اسماعیل کریمی ، شهید حسین فروغی ،علی منتظری ،مرتضی محمدی ،شهید عبدالرحیم عامری ، احمد عامری هم از شهدای محرم رویان بودند.ما در منطقه دشت عباس مستقر شدیم که در آن منطقه درختهایی داشت که بومی آن منطقه بود. یک بخش را بهعنوان نمازخانه مشخص کردیم که جلسات نماز و دعا آنجا برگزار میشد.اتفاقاً سخنرانهای زیادی را ما آنجا دعوت میکردیم چونکه لشکر ۱۷ مربوط به قم میشد بسیاری از علما دوست داشتند که بیایند به لشکر ۱۷. ما حتی در گاهی از اوقات در خود لشکر امام حسین علیهالسلام که اتفاقاً باید اشاره کنم که خب اصفهانیها روحانی زیاد داشتهاند و همچنین خود حوزه علمیه قم هم اصفهانیها بودند ولی خیلی اقبالی به جلسات آنجا نشان نمیدادند. اما در لشکر ۱۷خیلی زیاد میآمدند امثال عزیزان آیتالله مشکینی و جوادی آملی مرحوم آیتالله علامه جعفری اینها بزرگوارانی بودند که در لشکر میآمدند علاوهبراین در منطقه دشت عباس هم که بودیم باز بسیاری از شخصیتها آنجا لشکر ۱۷ شرکت میکردند مثل عزیزان مرحوم فخرالدین حجازی بود که خیلی هم آنجا سخنرانی کرد که البته اکثراً در بین الصلاتین سخنرانی این بزرگواران بود گاهی یک ساعت و نیم این سخنرانی طول میکشید جالب بود که هوا گرم بود آفتاب هم مستقیم بالای سرمان بود.اینها مینشستند و خیلی عاشقانه صحبتها را گوش میکردنپ و بعد هم در آخر دور و بر سخنران را میگرفتند و همانطور که شاهرودی ها رسم داشتند صلوات های مخصوصی را میخواندند و آن سخنران هم تحت تاثیر قرار میگرفتند و ابراز میکرد که شاهرودی ها که روحیه خوبی دارند.یکی از کسانی که نقش اساسی داشت در جمع کردن همه بچهها و روحیه دادن شهید حسن بود شهید منصور یک مقداری محجوب بودن و خیلی اهل این چیزها نبود ولی حسن. مقابل منصور بود شهید منصور گوشهنشین بود یک کناری مینشست و خیلی خودش را آفتابی نمیکرد و کمتر به این شکل در صحنه میآمد ولی شهید حسن برعکس مرتب حضور داشت تازه گاهی پسند به نیروها توپوتشر هم میزد البته صادقانه و دوستانه همراه با لبخند نقش خوبی برای جذب بچهها در جلسات داشت. این نوع برخورد فرماندهانی مثل شهید حسن عامری باعث میشد بچهها با ذوق و شوق میآمدند و در برنامه ها شرکت میکردند و هیچ احساس خستگی و کسالت هم نداشتند
سروده آقای حاج علیرضا غضنفری:
به فرماندهان دلیر و رشید
که بودند قبل از شهادت شهید
به سردار فرمانده قهرمان
که خود بود در سلک فرماندهان
حسن آن شهید دلیر غیور
قوی پنجه اما به دور از غرور
تو سرداری و قهرمان وطن
که پوشیده ای رخت عزت به تن
چراغ فروزان شب های جنگ
که خود بود فارغ ز هر نام و ننگ
به یاران بسی مهربان و کریم
فراری از او هرچه دیو رجیم
یکی رادمردی به میدان جنگ
از او عرصه بر دشمنان گشت تنگ
به خشکی چوشیرو به دریا نهنگ
به چشم عدو همچو تیر خدنگ
همان شیرمرد دلیر و رشید
که در بدر شد پیکرش ناپدید
حسن بود و نام نکویش حسن
کلامش نکو بود و رویش حسن
بیانش نکو گفتگویش حسن
مرامش نکو خلق و خویش حسن
جهت مستقیم سمت و سویش حسن
امیدش نکو آرزویش حسن
برای یلی نامور همچو او
شهادت بود بهترین آرزو
به راه خدا از تن و جان گذشت
زجان و تن خویش آسان گذشت
چو سر در فرامین مولا نهاد
به رویش گشودند راه جهاد
به ما این چنین داد با خون پیام
که باشد مسیر شهادت قیام
چو کرد از مسیر شهادت عبور
بنوشید از جام وصل طهور
زخاکریز هور و ز نیزار بدر
به جمع شهیدان نشسته به صدر
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
