حمید صادقی،دهم دی ماه سال 1343 در رویان از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. وی فرزند ارشد محمد علی و معصومه بود.
تحصیلاتش را تا اول راهنمایی ادامه داد درچهار سالگی دوبار مریض شد، طوری که او را رو به قبله کردند، ولی خدا خواست و او زنده ماند، حمید به نماز اول وقت توجه خاصی داشت.
سال 1357 به حرفه صافکاری خودرو مشغول شد. سپس در سال 1359 در یک شیرینی پزی مشغول بکار شد
در مراقبت از خواهرها و برادرش تلاش بسیاری می کرد.
در مسجد حضور فعال داشت.
اولین بار دربهمن ماه سال 1360 به عنوان بسیجی به گیلانغرب رفت. مسئولیتش تک تیر انداز بود.
در پاییز سال 1361در عملیات محرم شرکت کرد،سال 1362 در عملیات والفجر۴ در منطقه پنجوین عراق شرکت کرد.
آخرین بار در زمستان سال 1364 از طریق تیپ ۲۱ امام رضا(ع) به جبهه جنوب اعزام شد تا اینکه در 22 بهمن ماه سال 1364 در شلمچه در عملیات والفجر هشت در آتش انفجار گلوله مستقیم توپ دشمن بعثی سوخت و به شهادت رسید.
چهارده ماه وسیزده روز، مدت حضور در جبهه برایش ثبت گردیده است
مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش شهر رویان می باشد.
ستاد یادواره شهدای شهر رویان
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى
ما پيروزيم براى اينكه خدا با ماست براى اينكه اسلام پشتيبان ماست. ما ايمان داريم براى اينكه شهادت را با جان و دل خريداريم. مى رويم تا با نداى هل من ناصر ينصرنى به نداى سيدالشهدا لبيك بگوييم. مدتى است كه به انتظار شهادت نشسته ام و از شهرم هجرت نموده ام. از آنجايى كه در آن(جا) غوغایى مادى فرا گرفته است هجرت كردم مى روم به حياتى كه ياران حسين عاشقانه با نيتى پاك و خالص جان خود را در طبق اخلاص نهاده اند و مى شتابم كه اسلام را به تمامى جهان ثابت كنم و آنجا مى روم كه مردان حق از تمامى وابستگى هاى دنيوى و مادى چشم پوشيده اند. آنجايى كه عاشقان و عارفانى كه از زن و فرزند و از مال و جان خود گذشته اند تا به ديدار ياران حسين بپيوندند و بسوى خدا حركت كنم. من اين خون ناچيزم را فداى اسلام عزيز مى كنم چون مى دانم كه به خون من و تو برادر عزيزم اسلام نياز دارد.
من مى روم تا خط سرخ آل محمد را ادامه دهم اكنون كه قدم در اين راه مى نهم نه بخاطر اينست كه خداى نكرده جاه و مقام كسب كنم بلكه من و همرزمانم درك كرده ايم كه شهيدان بار مسئوليت را بر دوش ما قرار داده اند.
و اما پيامى دارم به شما امت شهيدپرور و آن اینست كه سخنان رهبر كبير انقلاب را از دل و جان پذيرا باشيد و همه به آن عمل كنيد و اسلحه به زمين افتاده شهيدانمان را برداريم و هميشه در سنگر نماز جمعه شركت فعال داشته باشيد و هميشه در صحنه حاضر باشيد.
مادرم ! برخود ببال و افتخار كن كه فرزندت را در راه اسلام و قرآن و میهن و خدا داديد و همچون مادر وهب ، شيردل و صبور باش كه همانطور قرآن كريم ميفرمايد ان الله مع الصابرين
وقتى كه خبر (شهادت) مرا به شما دادند جامه نو بر تن بپوش و مجلس شادى بپا كن و مثل حضرت زينب، زينب وار باش و پيام شهيدان را به گوش همه برسان و هر شب جمعه برسر مزارم حاضر شو. اميدوارم كه برادر عزيزم را طورى تربيت كنيد كه در راه خدا و اسلام و قرآن قدم بردارد.
پدرجان! من فرزند شايسته اى براى تو نبودم و بايد مرا عفو كنى زيرا كه آنطوركه بايد و شايد احساس مسئوليت در مقابل شما نكرده بودم اميدوارم كه برادر روح الله به جاى من به شما كمك كند و در ضمن من دوست ندارم كه جنازه ام را به عقب بر گردانند و دوست دارم كه مثل دوستانم كه شهيد شدند و جنازه آنها در عمليات پيروزمندانه بدر به جاى ماند من نيز جنازه ام بجاى بماند و خدا جنازه ام را نيز با خود ببرد(بپذیرد) همانند برادران عزيزم حسن عامرى و رجبعلى نيشابورى و ديگر برادران عزيزى كه جنازه ندارند.
و اگر كه جنازه من برگشت خداى را شكر كنيد. پدر جان اگر كه جنازه ام نيامد مبادا كه ناراحت شويد و ان شاءالله كه خداوند به شما صبر و اجر عنايت بفرمايد. در ضمن پرچم قرمزى را بر سر قبرم قرار دهيد كه آن كوردلان منافق بدانند كه ما از شهادت ترسى نداريم و هميشه گوش بفرمان امام عزيزيمان هستيمم و از همگى دوستان و همسايگان از قول من حلاليت بطلبيد.
و چند كلمه كه مربوط به نماز و روزه من است: در مدت 2 ماه روزه قرض دارم در حدود يك ماه نماز قضا دارم براى اينكه در جبهه بوده ام و نتوانستم روزه را بگيرم و اميدوارم كه شما پدر و مادر عزيز در مورد نماز و روزه من اقدام كنيد و آن ها را انجام دهيد.
و من الله التوفيق
هديه به خانواده عزيزم :
با نيت عشق بار بستند همه از خانه و خانمان گسستند همه
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته مورخ 1364/10/17
برای اولین بار با واسطهگری شهید محمد لطفی در سن ۱۵ سالگی عازم جبهه شدم سفری که در نهایت منجر به عملیات والفجر ۸ با رمز یا زهرا بر روی رود اروند در شلمچه گردید و بسیاری از عزیزان را در آغوش خود کشید. چندی قبل از این اعزام با شهید حمید صادقی آشنا شده بودم چنانچه توصیف ایشان را بخواهم به طور مجمل بیان کنم میتوان گفت که نامی با مسما داشت و در گفتار و کردار براستی صادق بود و هدف و عملش یکی بود و تکیه کلام او صداقت بود. در تاریخ ۱۴ دی ۶۴ جمعی گردان کربلا عازم جبهه شدیم شب اول را در مسجد جامع سمنان گذراندیم شب دوم را در پادگان امام حسن تهران. شب هنگام متوجه شدیم حمید از پادگان خارج شده. نمیدانستیم کجا و برای چه کاری رفته. روز بعد از راه آهن تهران عازم اهواز شدیم. چشمان من هنوز به دنبال دیدار حمید عزیز بود به ناگاه متوجه توقف قطار در ایستگاه قم شدیم و چند لحظه پس از توقف سر و صدای خاصی در واگن پیچید. حمید را دیدیم که با خرید جانماز و مهر و تسبیح و عطر از ایستگاه قم سوار قطار شده بود.
نصیب من یک جانماز و مهر بود که هنوز پس از ۱۷ سال آن را به یادگار نگه داشتهام آن زمان بود که متوجه شدم او به عشق زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها شب قبل عازم قم شده است من که طالب علم و در جمع طلاب بودم چنین شوق و اشتیاقی در خود سراغ نداشتم اما عشقی که حمید بر سر داشت چیز دیگری بود او در روی زمین سیر نمیکرد بلکه در ملکوت بود. پس از تقسیم نیروها در اهواز حمید به گروهان واحد ۱۰۶ توپخانه و من واحد ۱۲۲ توپخانه منتقل شدم هرچند که عزیزان دیگری نیز در واحد ما بودند ولی رفت و آمد با حمید صفای دیگری داشت. روزی به تقاضای حمید با یکی از دوستان به نام مهدی عازم واحدشان شدیم تا موهای او را اصلاح کنیم در حین اصلاح با لحنی بسیار شیرین و خاص گفت که خیلی قشنگ شدم و دیگر آماده داماد شدنم. من مفهوم حرف او را نفهمیدم و سخن او را حمل بر مزاح کردم و گذاشتیم و گذشتیم بعد از دورههای آموزش جهت آمادگی عملی به جزیره مجنون اعزام شدیم همزمان حمید نیز به جزیره آمد من مسئول واحد ۱۲۲ بودم و حمید نیز راننده جیپ واحد ۱۰۶ بود. بیشتر با این وسیله نقلیه به خط مقدم میرفت و به واحد ما هم میآمد و از طرفی چون دشمن احساس عملیاتی (از طرف ما) کرده بود بیشتر خطوط و جزیره مجنون را زیر نظر داشت و بمباران میکرد لذا هرچند این خط پدافندی بود ولی شور و حال عجیبی بر آن حاکم بود.
یک روز ظهر که پیش حمید بودم هنگام وضو گرفتن ناگهان گلوله توپی در نزدیکی ما منفجر شد و من قدری ترسیدم اما حمید هیچ نگرانی به خود راه نداد و با خنده بسیار زیبایی گفت اگر قرار باشد به ما بخورد حتماً میخورد فرار هم که کنیم میخورد اما مهم این است که طوری بخورد که گناهان را پاک کند تا اینکه در یک شب جمعه در حال خواندن دعای کمیل احساس کردم که حمید وارد سنگر شد و با اشاره مرا صدا زد. در بیرون از سنگر پس از درد دل و صحبتهای همیشگی خبر داد که عازم شلمچه است و آخرین باری است که مرا می بیند و التماس دعا داشت و دقیقا" به خاطر دارم که چند بار مرا قسم داد که دعا کنم شهید شود و خدا او را قبول کند.چشمان کور من در تاریکی جزیره مجنون هیچ احساسی را درک نمیکرد حتی در نور منورهای دشمن نیز نمیتوانستم درون دل حمید را که از صداقت و یک رنگی سخن میگفت درک کنم نهایتاً با هدیه یک دست لباس گرمکن قهوهای که از هدایای مردمی بود با من خداحافظی کرد و بعد از او ما هم عازم شلمچه شدیم و در شب ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت آتش سنگینی را بر روی نیروهای دشمن پیاده کردیم اما من و حمید دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم تا اینکه پس از مجروحیت من و برگشتنم به شاهرود خبر شهادت حمید عزیز را شنیدم .خبر همچون صاعقه ای در ذهن من نشست و فهمیدم که حمید به آرزویش رسید.
بعد ماجرای شهادت را از زبان مهدی اینطور شنیدم که گفت: من راننده یک ماشین آیفای عراقی بودم و در جاده در حال حرکت بودم و به طرف خط مقدم میرفتم که بناگاه حمید با جیپ خود از من سبقت گرفت و التماس دعا گفت و لبخندی ملیح بر لب داشت اما هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که با شنیدن صدای انفجار گلولهای با چشمان خود دیدم که گلوله مستقیما" به داخل جیپ اصابت نمود و حمید در همان لحظه اول به درجه رفیع شهادت نائل شد و سپس با انفجار مهمات داخل جیب پیکر مبارکش به طور کامل در آتش سوخت. سوختنی که با پاک شدنش همراه بود و صداقت واقعی کلامش را ثابت نمود چون او همیشه آرزو میکرد تمام بدنش در آتش این دنیا بسوزد تا تمام گناهانش از بین برود.
راوی- همرزم شهید
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
