«بِسم ربّ الشُهدا و الصدّیقین»
تیر ماه سال (۱۳۶۰)صبح روز دوّم ماه مبارک رمضان بود.. من و مادرم (حاج بتول) از شب قبل لباس و لوازمی که علیرضا برای رفتن به جبهه نیاز داشت یکی یکی داخل ساکش گذاشته بودیم.
او تازه یک هفته از جبهه با پای مجروح به مرخصی آمده بود و در آن مدت که پیش ما بود با عصا راه می رفت.
ما دلواپس رفتنِ علیرضا بودیم ، او هم که تاب ماندن نداشت و مدام با همان پای مجروح بی قرار رفتن به جبهه بود.
وقتی آقای نیک آیین فرمانده وقت سپاه شاهرود متوجه شد که علیرضا اصرار دارد مجدد به جبهه برگردد، از او خواست که تا زمانی که پایش بهبودی پیدا کند موّقتا به عنوان مسئول آموزش ، به سمنان برود. البته به خاطر جراحت پایش آقای نیک آیین ابتدا موافق رفتن او به سمنان هم نبود.
ساعت ۸صبح علیرضا لباس هایش را پوشید،پوتین هایش را به پا کرد و آماده رفتن شد، مادرم که به خاطر وضعیت پای علیرضا بسیار آشفته و نگران بود به او گفت؛
_پسرم تازه یه هفته است که آمدی، اقلا صبر کن پات بهتر بشه ، بعد برو...
آخر تو با این پای زخمی چطور میخوای بری مادرجان !
من نیز با وضعیت او بیشتر از قبل نگران و دلواپس بودم، اصرارهای مادر نیز نتوانست مانع رفتن علیرضا بشود.
مادرم، آینه و قرآن را آماده کرد و من نیز در حالی که مشغول جارو زدن صحن حیاط بودم متوجه شدم که علیرضا عصا زنان از داخل راهرو اتاق وارد حیاط شد دست از کار کشیدم.
ساک علیرضا را برداشتم تا جلوی در رفتم، متوجه شدم که نان و آذوقه ای که مادر برای افطار او آماده کرده بود در ساکش نیست ،در حالی که برای مرتبه سوم مادرم او را از زیر قرآن رد کرد، من با عجله صدا زدم:
داداش صبر کن. و بلافاصله به سمت مطبخ دویدم تا غذا را برایش بیاورم و در ساک بگذارم ، وقتی برگشتم تا وسط کوچه رفته بود دنبالش دویدم ،اما او دور شده بود، من از دور برای آخرین بار او را دیدم که عصا زنان رفت.
علیرضا که در سپاه در حال استراحت بوده وقتی متوجه می شود مأموریتی فوری برای مقابله با منافقین در منطقه طزره پیش آمده داوطلبانه عازم ماموریت می شود ، که قبل از رسیدن به محل ماموریت در مسیر جاده شاهرود- دامغان بر اثر واژگونی خودرو و در حالی که روزه بود به شهادت رسید.
راوی:خواهر شهید