راوی: همرزم شهید
تقریبا نیم ساعت قبل از شهادت عزیز دلم عبدالحسین پشت خاکریز تو جزیره ماهی داخل سنگر نگهبانی زیارتش کردم وقتی مرا دید با آن چهره خندان اما پر از خاک و آن سنگرهای عراقی غمناک خیلی خوشحال شد مرا در بغل گرفت و غرق بوسه کرد من اون شب ماموریت داشتم که پل بین جزیره ماهی و ام الطویل را شناسایی کنم و طول و عرض پل را اندازه بگیرم و گزارش آن را به فرماندهی ارسال کنم که آنها بتوانند لودر بیاورند و برای بچه ها خاکریز قویتر بزنند که خدا را شکر بعداز این اقدام لودر آمد و کار انجام شد رفتن من به جلو برای شناسایی تا برگشت حدود نیم ساعت تا 45 دقیقه طول کشید وقتی برگشتم رفتم سنگر شهید عبدالحسین مجددا خبرشو بگیرم رفقاش گفتند شهید شده این آخرین دیدار من با شهید همیشه خندان بود روحش شاد و راهش پر رهرو باد
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------روایتی دیگر از همرزم دیگر شهید:
عبدالحسین آدم بسیار صبور ، آرام ، مهربان و در حین انجام فعالیت ها جدّی بود. لحظاتی قبل از شهادت پشت خاکریز برای کمک آنقدر دویده بود که تمام بدن و لباس هایش خیس عرق شده بود .
به محض آنکه ترکش خورد با صورت به زمین افتاد و همانجا بینی اش شکست .او را روی شانه ام گذاشتم و به سختی به سمت کمک بُردم بلکه او را به بیمارستان منتقل کنند. دشمن روی سرمان آتش می ریخت .او روی شانه ام بود و من می دویدم قدش بلند بود ، از پشت سرم دست هایش تا زیر کمرم آویزان بود از جلو پاهایش به زمین کشیده می شد و من را به زمین میزد هر بار از جا بلند می شدم و باز باهم به زمین می افتادم .او جانی در بدن نداشت و انگار بی هوش بود.در حین دویدن عرق های بدن و لباس هایش هنوز روی من می ریخت.سرانجام به آغوش خدا پر کشید.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
ده پانزده سال پیش بود که دچار بیماری سرطان شدم.برای درمان به مشهد رفتیم. مدتی را آنجا ماندیم.بعد از عمل جراحی ، پزشک از من خواست تا چند روز دیگر من را ببیند.دستم به علت جراحی کنارم مانده بود و اصلا توان حرکتی نداشت.اقوام برای ملاقات آمدند مشهد نزد من و خانواده ام.عصر بود، همه دور هم نشسته بودند و باهم گفتگو می کردند.من هم مشغول استراحت بودم که ناگاه دیدم شهید عبدالحسین انتهای اتاق مقابلم ایستاده است.خواستم بقیه را نیز از حضور او مطلع کنم.نگران شدم مبادا از پیشم برود.با این حال فقط نگاهش کردم. شب هنگام، همه به خواب رفتیم.این بار عبدالحسین ، در خواب به همان شکل و شمایل انتهای اتاق مسافرخانه نزد من آمد و گفت: سیده خانم دستت را بلند کن.گفتم : نمیتوانم ، دستم حرکت نمی کند.دوباره گفت : من دستم را بلند می کنم تو هم مثل من دستت را بلند کن. میتوانی .گفتم نمیتوانم . باز گفت : می گویم دستت را بلند کن همانطور که به عبدالحسین نگاه می کردم دستم را در خواب بالا بردم.وقتی آثار مسرت بخش در چهره او ظاهر شد من نیز از خواب پریدم.
در بیداری دستم بدون درد شروع به حرکت کرد.روز بعد برای معاینه نزد پزشکم رفتم.دکتر داشت برای درمان حرکتی دستم توضیحاتی می داد که در آن حین رو به او گفتم : خانم دکتردستم بدون هیچ دردی حرکت می کند.وقتی پزشک متوجه حرکت عادی دستم شد با تعجّب نگاهی به من و همراهم انداخت و گفت:این دست تا مدت ها قابل حرکت نیست.امکان ندارد !!
چطور ممکن است بدون دارو و درمان اینقدر راحت حرکت کند ؟!!
بلافاصله گفتم : من از شهید شفا گرفتم.
راوی: اقوام شهید عبدالحسین عجمی