سال ها پیش آن موقع که ما بچه ها کم سن و سال بودیم پدرم حاج علیرضا وضع مالی خوبی نداشت. او برای امرار معاش خانواده خیلی کار می کرد تا ما در آسایش باشیم. مادرم فاطمه هم کم نمی گذاشت،او نیز دوش به دوش بابا کار می کرد.
از پخت نان تنوری و سرکشی به گوسفندان و آماده کردن بساط ناهار و شام اهل خانه همه روی دوش مادر بود.
بابا هم مدام یا دنبال آذوقه گوسفندان بود یا برای امرار معاش روزانه می رفت سر کار.تا اینکه سال ها بعد وقتی دست و بال بابا کمی باز شد توانست گوسفندان را زیاد کند و زمین های زراعی خرید و توانست یونجه و گندم و جو بکارد.
در سال ۱۳۷۰ یکی از گله دارهای ولایتمان به دلیل حادثه آتش سوزی تمام گوسفندانش تلف شدند و دستش خیلی خالی شد. وقتی بابا متوجه ماجرای از بین رفتن اموال آن بنده خدا شد. بی معطلی رفت سراغ بقیه گله دارهای روستا و از آنها خواست هر کدام به اندازه وسع مالی اش چند گوسفند به آن مال باخته بدهد.
بابا به اتفاق بقیه ی گله دارها هر کدام سه تا چهار گوسفند به او هدیه دادند و از آن روز به بعد آن مال باخته صاحب یک گله دیگر شد و به مرور زمان گله اش بزرگتر شد. وی همیشه دعاگوی بابا بود.
راوی« دختر شهید علیرضا عامری مکه »