برادرم حسن بیست سال بیشتر نداشت. می گفت ؛خواهرم وقتی همسرت حاج عباس به جبهه می رود من نگران تنهایی تو و بچه هایت هستم به او می گفتم؛ نگران نباش ما تنها نیستیم خدا خودش همراه منو بچه هام هست . با این حال او طاقت نمی آورد و بعد از انجام کارهای باغ و زمین های پدرمان، وقت غروب به خانهٔ مان می آمد تا مبادا احساس تنهایی کنیم طولی نکشید که حسن نیز به سربازی رفت دو هفته مانده به عید نوروز طبق رسمی که در رویان رایج بود، مادرم خمیر درست کرد تا صبح فردا نان تافتون بپزد اتفاقاً همان روز که در کنار مادرم مشغول پخت نان بودیم که خبر شهادت حسن را برای ما آوردند مادرم با شنیدن خبر شهادت حسن دست از پخت خمیرها کشید و با خواهران و چند تا از قوم خویش ها به سپاه شاهرود رفتیم من نیز با دیدن چهرهٔ حسن به یاد حرف های او افتادم که می گفت: خواهرم وقتی تو و بچههایت تنها هستید من نگران حال شما هستم این جملات در ذهنم جاری بود خم شدم حسن را بوسیدم که متوجه شدم دست او ترکش خورده است حالم بیشتر منقلب شد از آن روز به بعد احساس کردم ، بعد از وجود پرودگار متعال ، زمانی که حاج عباس جبهه است حسن همیشه نزد ما حاضر و ناظر است.
راوی: خواهر شهید
بسم رب الشهدا والصدیقین
علاوه بر همسایه بودن با خانواده حسن ، در کارهای کشاورزی پدرانمان ؛با هم شراکت داشتند به همین دلایل با حسن رفاقت زیادی داشتم.
یک روز نزدیک غروب آفتاب به همراه حسن با تراکتور از مزرعه و زمین های کشاورزی که نزدیکی روستای حسین آباد ساغری بود راهی رویان شدیم،در بین راه و قبل از رسیدن به رویان حسن گفت: نماز نخواندم، چون آب برای وضو همراه نداشتیم و وقت هم تنگ بود، ممکن بود تا رسیدن به خانه، نماز ایشان قضا شود. لذا همانجا تراکتور را وسط جاده که باریک هم بود گذاشت و پیاده شد، تیمم کرد و نماز را بجا آورد و مجددا راه افتادیم که بواسطه باریک بودن پل روی کانال زهکشی ، چرخ تریلی از یک طرف داخل کانال افتاد و تراکتور گیر کرد،در آن زمان ،جز من وحسن که نوجوان بودیم،کس دیگری آنجا نبودکه به ما کمک کنه؛من فکر نمی کردم بتوانیم تراکتور را بیرون بیاوریم،ولی حسن که پسری باهوش و اصطلاحا" دست وپاداری بود ؛با فکر وطرح ایشان شروع به فعالیت کردیم بطوریکه با جک زدن های پشت سرهم ،چرخ بالامی آمد، از من می خواست زیر چرخ با سنگ پر کنم،با اینروش توانستیم تریلی تراکتور را از آن گودال خارج کنیم.
روزی که برای جمع آوری گندم کمباین اجاره کرده بودیم ،چون گندم های سر بَنگاه(محل توزیع آب شیارها) را دستگاه کمباین نمی توانست بتراشد،بعدا"جداگانه با داس درو و خرمن می کردیم ،من تنها بودم و اتفاقا حسن هم که مزرعه انها نزدیک ما بود برای کمک پیش من امد. راننده کمباین که ترکمن بود گفت باید ساقه های گندم های خرمن شده را با چهارشاخ داخل دهانه کمباین بریزید تا گندم از کاه جدا گردد؛ چون شما دو تا پسرنوجوان هستید؛نمی توانید این کار را انجام بدید بایدبروید از رویان کارگر بیاورید،حسن که این حرف را شنید بهش برخورد،به من گفت : برو آنطرف بنشین و هیچ کاری نکن ، خودش به تنهایی شروع به ریختن سفال های گندم به داخل دهانه کمباین نمود و با هیکل و توان جسمانی خوبی که داشت حدود ۲ ساعت ؛کاری که کارگران بزرگسال انجام می دادند؛او به تنهائی انجام داد. پس از اتمام کار راننده از دستگاه پایین آمد و دستی به پشت حسن زد،پیشانی او را بوسید و از او بقولی دلجویی کرد
راوی: دوست شهید.
تقدیم به ارواح مطهر شهدا صلوات