راوی:همسر شهید
عروسی اقوام دعوت بودیم. رفتم بازار یک جوراب شلواری و یک پیراهن چین دار برای دخترم خریدم تا برای مراسم عروسی بپوشد .
محمد از راه رسید دخترم زهرا دوان دوان به اتاق رفت و لباسش را پوشید جلوی پدرش آمد و گفت ؛
بابا...بابا...ببین لباسم خوشگله؟
محمد رو به من کرد و گفت خانم :چرا این جوراب را برای زهرا خریدی ؟
این شلوار برای بیرون و مراسم خوب نیست.گفتم : آخه زهرا شلوار نداشت که او را عروسی ببرم گفتم همین را بخرم تا با پیراهن بپوشد
محمد این را که شنید با زهرا غیبش زد نفهمیدم کجا رفتند.نیم ساعتی طول کشید که محمد با زهرا وارد حیاط شدند.دیدم زهرا شلوار مخمل کبریتی خوشگلی به پا دارد.
بعد از آنکه محمد به شهادت رسید مراسمات عزا تمام شده بود.من و دخترم زهرا تنها در خانه بودیم.زهرا به من گفت مادر برم اون لباس عروسی که برام خریده بودی الان بپوشم؟
گفتم بله دخترم الان که من و تو تنها خانه هستیم برو و لباست رو بپوش. زهرا لباس را پوشید و جلوی من آمد و رفت اتاق آن طرف ...برگشت نزد من و گفت: مامان من رفتم با لباسم جلوی عکس بابا.بابا به من اخم کرد ....
من به خودم فکر کردم که زهرا هنوز هم مطمئن بود که باید به قول پدر وفادار بماند و آنچه او رضایت ندارد را انجام ندهد.به همین خاطر نارضایتی بابا را در خود احساس کرده بود ...
همان جا زهرا خودش به اتاق رفت لباس ها را در آورد و دیگر هیچ گاه آنها را نپوشید.