بسم الله الرحمن الرحیم
من حدود دو سه سال از سید مجتبی بزرگتر هستم از کودکی با هم بزرگ شدیم تا بعد از ازدواج من ایشان به خدمت سربازی رفتند و هفت هشت ماه بعد به شهادت رسیدند.
از ویژگیهای خاص سید مجتبی ایشان بسیار شجاع بود بی باک بود سختکوش بود هر امور کاری که بهش محول میشد به خوبی انجام میداد.
موقعی که درعلی آباد قم دوره آموزشی بودند آپاندیسش درد می گیره. چهار روز بیمارستانی در تهران بستری میشه و عملش میکنن بعدا" که تموم میشه میاد میگه که من آپاندیسمو عمل کردم بعد رد آپاندیسش هم مشخص بود. بهش گفتیم چرا اطلاع ندادی؟ گفت من نمیخواستم پدر و مادرم رو به زحمت بندازم و ناراحتشون کنم به خاطر همین به شما اطلاع ندادم.
سید مجتبی یه رفیقی داشت به نام حسن خواجه مظفری که حدوداً سال ۶۶ ایشون به شهادت رسید. از اون موقع سید مجتبی دیگه بیقرار شد.اون زمان شهید در و پنجره میساخت.می گفت من دیگه خسته شدم میخوام برم جبهه.
حتی خدمت سربازی هم ایشان یک سال زودتر رفت.به خاطر اینکه رفیقش حسن آقا شهید شد. جزو نیروهای کمیته انقلاب اسلامی شاهرود بود به خاطر اینکه خیلی بیحوصله شده بود. آذر ماه سال ۶۶ به لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا اعزام شد.
یکی از موضوعاتی که در نوشته هایش زیاد بهش اشاره میکرد چون سه تا خواهر داشتیم اونا رو خیلی امر به معروف و نصیحت میکرد نسبت به خواندن نماز و داشتن حجاب خیلی بهشون گوشزد میکرد
موقعی که سید مجتبی میخواست بره جبهه یا خدمت سربازی بابام مخالف حضورش تو جبهه بود میخواست پادرمیانی کنه نره که علتش جثه کوچکش بود
یه رفیقی بود در همسایگی ما به نام صلواتی کوچه ششم مهدی آباد مینشست این آقای صلواتی ظاهراً موقعی که اونجا درگیری شده بود پاتک دشمن تاریخ ۲۱/ ۴/ ۶۷ ایشان آمده بود مرخصی یک هفته بعدش هم ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.دیدم آقای صلواتی سر کوچه ایستاده باهاش احوالپرسی کردیم گفت مرخصی آمدم میخوام برگردم برم پیش سید مجتبی اگر نامه یا چیزی داری به من بده براش ببرم ما بهش گفتیم که سید مجتبی همیشه زنگ میزده ولی الان خبری ازش نداریم. حالا نگو که اون موقع سه چهار روز بعد از عملیات که این آقای شهید صلواتی میخواست بره جبهه سید مجتبی شهید شده بود مشخص بود ظاهرا یه اتفاقی برای داداشمون افتاده. نامه رو بهش دادم و گفتم هیچ خبری ازش نداریم الان دلواپسیم. گفتن که دشمن پاتک زده. گفت آره منم شنیدم من که الان مرخصیم حتما نامه را هم میبرم.
این بنده خدا هم که میره سمت سید مجتبی و رفقاش برای مقابله با پاتک دشمن که یه مقدار عراقیها جلو اومده بودن.که دستور عقب نشینی لشکر ۲۱ حمزه رو میدن.شهید صلواتی هم ظاهرا" کنار رودخونه بوده سقوط میکنه داخل آب که بعد از چند روز جسد شهید رو آوردن. همان موقع مشخص شده بود که یه حال خاصی در روح و روان ما ایجاد شده سه چهار هفته بعد از اینکه سید مجتبی به شهادت رسیده بود و ما نمیدانستیم من به عنوان یک بسیجی عازم منطقه جنگی شدم .رفتیم مناطق جنگی در دزفول لشکرشونو که پیدا کردم رفتم مقرشون. جریان اخوی رو تعریف کردم گفتمشون هیچ خبری ازش نیست گفتن که سید مجتبی پایین تپه بوده و ما چون بالای ارتفاع بودیم .نیمه شب بمب شیمیایی خفه کننده زده بودن به احتمال زیاد سید مجتبی شهید شده .به ما هم که دستور عقب نشینی از روی ارتفاع داده بودند برگشتیم. بعد از 45-40 روز که من رفته بودم تمام دست و صورت و چشم بچهها رو که نگاه میکردم دیدم ورم کرده و مثل خون شده بود.
سال ۶۷ که این اتفاق براش افتاد تا سال ۸۲ ما فکر میکردیم شاید اسیر شده که اعلام کردند هیچ اسیری در عراق نیست نهایتاً که سال ۸۲ شهادت سید مجتبی را اعلام کردند یک مجلس یادبود هم سال ۸۳ یا ۸۲ در مسجد سجادیه شاهرود برای ایشان گرفتیم.
شب قبل که قرار شد شما به عنوان سفیر شهدا تشریف بیارین دقیقاً مادر شهید خوابی دیده بود که به من زنگ زد گفت تو خواب دیده شهید بهش گفته مادر مهمان دارین هوای مهمونا رو داشته باشین به نحو احسن ازشون پذیرایی کنین که مادر این خوابو دیده بود خیلی خوشحال بود.