بسم رب الشهدا والصدیقین
راوی، جانباز گرامی برادر علی مددی همرزم شهید رجبعلی نیشابوری
هر وقت یاد شهید بزرگوار رجبعلی نیشابوری می افتم آیه شریفه (من المومنین رجال صدقوا ما ...) در ذهنم می آید. او واقعاً منتظر شهادت بود درست مثل امامش،علی بن ابی طالب ع منظر بود و وقتی در جایگاه نمازش ضربت خوردند فرمودند:
فزت و رب الکعبه...
من با خیلی از رزمنده ها جبهه بودم با خیلی ها هم اتاق بودم و باهاشون در چادر و سنگر زندگی کردم ولی رجب فرق داشت او یک معلم خیلی خوب برای من بود. یک بحث راجع به چاووشی های رجب بود صدای او تا مغز استخوان نفوذ می کرد.
وقتی که برای سینه زنی دوره جمع می شدیم، او می آمد وسط و چاووشی می کرد ،چاووشی رجب به اندازه همهٔ آن نوحه خوانی ها و همه آن عزاداری ها اثر می کرد. من از گروهان دیگری آمده بودم با گروهان شهید اخوی عرب بودم. رفتم در گروهان آقای استاد حسینی، خدا را شکر رجب هم آنجا بود، من تیربارچی بودم ،به من گفتند کمک توهم رجب می باشد.
یک روز رجب به من گفت می خواهی تو را آرایشگر کنم، گفتم من را با آرایشگری چه کار؟ گفت نگاه کن این هایی که می بینی بچه های رویان و روستاهای دیگر هستند ، تو برو یک قیچی و یک شانه بخر، من اینها را به نوبت می آورم پیش تو، اگر سرشان را خوب اصلاح کردی که خوب ،اگر هم خوب اصلاح نشد بگو موهایت بلند است هوا هم گرم هست، الان هم که می خواهیم برویم عملیات و تو باید سرت را ماشین کنی ، همینطور آرایشگر می شوی،
رجب با این ایده یک کاری کرده بود که فرمانده ها هم توی صف می آمدند و نوبت می گرفتند برای اصلاح، به همین ترتیب ما شدیم آرایشگر ، شهید رجب گفت دیدی چه راحت بود؟
رجب یک توبره (کوله پشتی مانند کیسه گونی همراه با طنابی که به دوش می انداختند)داشت که مال چوپانی بود و به جای کوله پشتی از آن استفاده می کرد، یک چوبی هم بعنوان بند ان می انداخت و میگفت من با همین توبره فرزتر هستم، به او گفتم با این که نمی شود این همه وسیله و قطار فشنگ را حمل کرد،می گفت تو چه کار داری، من از تو جلو می افتم ، رجب از نظر سنّی هم از من بزرگتر بود،در پاتک آخرعملیات بدر که خیلی هم شهید داده بودیم می گفتند صدام ۸۰۰ تا تانک در منطقه آورده بود، تانک ها آمدند جلو ،صبح ساعت ۹ - ۱۰ بود،من داشتم می رفتم به سمت خط اول ، خدا رحمت کند شهید سردارحسن عامری را، روحش شاد ،آدمی بود بسیار خاکی ، یک بادگیر سرمهای تنش بود ،حسن به من گفت چرا ایستادی؟ رجب رفت عقب نمانی!
تقریباً فاصله من با او تا سر کوچه بود من تیربار داشتم که ۱۳ کیلو وزن داشت، سنگین بود دو تا قطار فشنگ هم داشتم ، وسایل دیگر هم بود با اینکه من مربی دو میدانی بودم و روزها جلوی گردان می دویدم و ۱۷،۱۸ کلیومتر گردان را می دواندیم ولی او از من جلوتر رفته بود ؛
جلوتر رفتم ،دیدم شهید رجب افتاده و چشمانش باز و رو به آسمان بود. رسیدم بالای سرش دستی به صورتش کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و رفتم.
شهید رجب عجیب رزمنده ای بود. پاکباخته ، توانمند، ترس اصلاً در وجودش نبود یک چیزی هم به همین زبان رویانی به من می گفت موقعی که پاتک اول گذشت می گفت "این ساختی با دشمن نمی شود جنگید". از دم (اسلحه) کلاشینکف به ما دادند ولی عراقیها با تانک آمده بودند به مقابله ما.
خدایا از تو می خواهیم روزی که ما به آنها نیاز داریم دست ما را بگیرند.
شادی روح این عزیز بزرگوار ، این پاکباخته و جان باخته ای که وجودش متعلق به اهل بیت و ائمهٔ معصومین بود فاتحه مع الصلوات،