خاطرات شهید از زبان خاله اش:
چهل روزه بود که مادرش (خواهرم)فوت کرد و این بچه به یادگار از او برای ما ماند ، هیچکس نمیدانست آخر عاقبت محمد بدون سایه مادر چه می شود.وقتی دوماهه شد من شدم زن حاجی مسلم، سن سالی نداشتم که همان ابتدا
خواهر زاده ام محمد پسرم شد و من مادر او شدم.تا وقتی نوجوان شد مدام اضطراب داشتم مبادا رنجیده شده و نبود مادرش او را اذیت کند.مراقبش بودم که رنجیده نشود .
از در اتاق وارد شد روحیه ظاهری اش با همیشه فرق داشت ، یک طوری بیرون می رفت و می آمد که من به شک افتادم که قصد رفتن به جبهه را دارد به خودم گفتم این بچّه یه چیزایی تو سرش هست ، عادی نیست،چادر پوشیدم پیش حسن اسماعیل رفتم به او گفتم حسن آقا، محمد خواهر زاده ام نزد من امانت است ما از او همین یک فرزند را بیشتر به یادگار نداریم ، به دلم افتاده که محمد دارد کارهای اعزام می کند که به جبهه برود توروخدا کاری کن که منصرف شود و نرود.این هنوز بچه است ..
حسن با مهربانی سرش را پایین انداخت به من گفت؛ شما نگران نباش همین الان به سراغش می روم و مانع رفتن او می شوم.
وقتی به خانه آمد به او گفتم محمد ! ما هنوز لباس سیاه دایی محسن را از تن در نیاوردیم هنوز عزادار او هستیم کجا می روی؟
داری چکار می کنی !؟محمد اگر به حرف من گوش ندی به بابات می گویم تا تو را دعوا کند و نگذارد بروی.هر چه گفتم گوشش بدهکار نبود و گفت مادر من نروم که شما به دست نامحرم و اجنبی بیفتید ؟!
گفتم این بچه چه می داند اجنبی کیست و چه هست او تحت تأثیر دوستانش قرار گرفته و می خواهد برود .
سراغ پدرش رفتم و ماجرا را برایش گفتم.
حاجی با شنیدن ماجرا گفت : این بچه حرف حالیش نمی شود این (آدمی) که من میبینم کار خودش را می کند بزار هر جا میخواهد برود ...
هیچکدام نتوانستیم مانع رفتن او شویم.زمان اعزام که به ساختمان سپاه رفته بود.قنبر پاسدار به او گفته بود محمد، اندازه
تو لباس خاکی بسیجی نیست چه میخوای بپوشی ؟! تو که تیراندازی و جنگیدن بلد نیستی چرا میخواهی بیایی؟
محمد گفته بود لباس هم اندازه ام نباشد آستین ها را بالامی زنم اینکه مشکلی نیست .اگر جنگیدن بلد نباشم می آیم کفش های رزمنده ها را واکس می زنم هر جا تدارکات کاری داشت من انجام می دهم بعد از آنکه عازم شد حسن اسماعیل به سراغم آمد و گفت زن حاجی, وقتی سراغ محمد رفتم که مانع رفتنش به جبهه شوم او حرفی به من زد که من را شرمنده کرد.
گفتم چه گفته که اینقدر شما را منقلب کرده ؟
حسن گفت ؛او به من گفت اگر نگذارید من بروم و به حرف امام نکنم نزد خدا و شهدا از شما شکایت می کنم.
به محض اینکه این حرف را از او شنیدم خجالت کشیدم و او با نیروها رفت ...
وقتی در میان آتش دشمن به جلو می رفت نیروها به او گفته بودند محمد برگرد اگر اتفاقی برایت بیفتد چه کسی پاسخ مادر و پدرت را بدهد برگرد محمد.
او گفته بود مگر شهید شدن به این آسانی است خدا نخواهد که شهید نمیشوی باید خدا بخواهد، ما که هنوز به آن مرحله نرسیدیم نگران نباشید من برمی گردم .و طولی نکشید که محمد در میان آتش و انفجار دشمن جان به جان آفرین تسلیم کرد. باغ بودم لب جوی لباس میشستم یکی از همسایه ها سراغم آمد. گفت زن حاجی بلند شو به خانه برویم گفتم کجا بیابم هنوز کلی لباس هست که باید بشویم.
همسایه گفت: بیا برویم محمد به شهادت رسیده و مردم خانه شما جمع هستند. تو باید برای آمدنش میزبانی کنی.
نفهمیدم چگونه به خانه رسیدم و داغ محمد هنوز در دلم تازگی دارد . من امانت دارخوبی برای خواهرم نبودم.