1754

محمدجواد کسائیان

نام و نام خانوادگی: محمدجواد کسائیان
نام پدر: رضا
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۶/۳۰
محل تولد: زرین آباد دامغان
استان تولد: سمنان
مسئولیت: مربی آموزش نظامی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۶
نام عملیات: کربلای۵
محل شهادت: جنوب شلمچه
نحوه شهادت: اصابت تیر مستقیم
وضعیت پیکر: دارد
محل مزار: گلزار شهدای شاهرود
کپی لینک صفحه
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

شهید والامقام محمدجواد کسائیان سي شهريور ۱۳۴۴ در روستاي حســين آباد از توابع شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش رضــا، كارمند بود و مادرش فاطمه نســا نام داشــت. تا پايان دوره راهنمايــي درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و ششم دي ۱۳۶۵ با سمت مســئول آموزش رزمي در شلمچه بر اثر اصابت تركش به ســر و پا به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی  44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.

باتشکر از همکاری شما

برای این گزینه اطلاعاتی وجود ندارد

راوی برادر جانباز رضا ربیعی همرزم شهید جواد کسائیان در عملیات کربلای ۴و۵:
شبی که فردای آن عملیات کربلای ۴بود شهید جواد بمن گفت: رضا، رکاب انگشترم دریک اتفاقی شکسته. چندتومان پول هم دارم زحمتشوبکش رفتی شاهرود بده به پدرم. گفتمش تو از اینجا تا کانکس حمام ازمن جدا نمیشی. بعد من چطوری برم شاهرود و تونیای؟! خوب باهم میریم. گفت: شرمنده دیگه. تنها میری. چون من شهید میشم. چند پیام دیگه هم داد. گفتمش جواد واقعاً شهید میشی؟ گفت باورکن. اصلاً شک نکن. درضمن من طاقت اینوندارم که دست یا پا یا چشم ازدست بدم.بخاطراینکه نمیخوام کسی بهم ترحم کنه و به چشم دیگه ای نگاهم کنند.
خندیدم. گفتمش حالا بگو دوست داری چه جوری شهید بشی تا به عراقیهای کافر سفارشتوکنم؟ گفت: دلم میخواد تیکه تیکه بشم.
همچین باهیجان تعریف میکرد صبح فردا همه ازتیپ ۱۲رفتند خط مقدم. گفتم جواد،حالا من وتو ماندیم، چکارکنیم؟ چون ما مربی بودیم جزو گردان نبودیم تحویلمان نمگرفتند. با هم فکری کردیم که بریم اسلحه خانه و مهمات تحویل بگیریم و خودمانرا به گردان برسانیم.رفتیم اسلحه خانه یکی ازبچه های شاهرود مسئول بود. گفت: شرمنده من نمیتونم مهمات بشما بدم. گفتیم: یعنی چی؟ ما میگیریم. گفت:خواهش میکنم با من درگیرنشین باید(فرمانده)علی خانی بنویسه تا بدم.گفتم:جواد بیا بریم.رفتیم بسمت چادرفرماندهی پشت یک تانکرآب. گفتم جواد،علی خانی که نیست بیا یک فکری کردم. کاغذ و خودکارداری؟ درآورد و داد من یک متن مشتی نوشتم.چون امضای آقای علی خانی هم خیلی ساده بود (البته امضای اون موقعش) امضاشو انداختم.چند دقیقه صبر کردیم. بعد گفتم: جواد جانم بریم. خیلی جدی رفتیم پیش اون برادرمسئول اسلحه خانه. گفتم خداروخوش میاد این همه راه ما روفرستادی؟ بیا بابا اینم نوشته فرماندت. گفت برادرربیعی باید برادرخانی بمن دستوربده والا یک فشنگ بکسی نمیدم. گفتم باشه تو کارت درسته.زودباش میخواهیم به گردان برسیم. آقا دوعدد کلاش قنداق تاشو،کوله پشتی. سینه بند، پنج خشاب سی تایی حدود۱۰ عدد نارنجک و.....حالااسترس داشتیم. گفتمش برادرزود باش گردان رفت. میترسیدیم نکنه علی خانی یا کسی از طرفش با برگه ای وامضای او برسه.
بدوبدو دور شدیم.حالا من بخند جواد بخند. به هر بدبختی بود هوا تاریک شده بود که خودمانرا به گردان رساندیم. فردای آنروز پشت خاکریزنقشه برای حمله رو بررسی می کردیم که ماشین غذا آمد.چلومرغ بود.یعنی بخورید که عملیات صد درصد و قطعی شده.گفتم: جواد ما ظرف غذا نداریم! یک جعبه مهمات فلزی روخاکریزافتاده بود. بدورفتم با خاک چربی گریس داخلشو پاک کردم و بعد با یک گونی خالی تمیزش کردم و بعد بدوبسمت ماشین. گفتم: برادر، برادر واستا غذای دونفررو بده.همه میخندیدن.آقایی کرد و به اندازه 3 نفرریخت.برگشتم. آی جواد قربون اون خندهات.غش کرده بود.خدایا با چه لذتی لم دادیم روی خاکهای خاکریز و لقمه میزدیم وازته دل میخندیدیم . (جوادجان روحت شاد)
با جوادجانم رفتیم داخل یک سنگر کوچک.خسته و داغان. گفتیم تا آمار میگیرند یک چرتی بزنیم. آخه کسی با ما کاری نداشت.چون جزوگردان نبودیم.سنگرخیلی کوچک بود وجواد خیلی قد بلند. پاهاشوزد بغل دیوارسنگرروی همون خاکها وخوابیدیم.یکوقت بیدارشدم دیدم خورشید داره غروب میکنه."جواد جواد بلند شو."چی شده؟ گفتم داره شب میشه.هیچکس هم نیست.همه رفته بودند سمت تیپ. آهسته ازسنگرآمدیم بیرون. فقط میدانستیم کدام سمت باید بریم. بدوراه افتادیم. ماشینهای اطراف جاده درب وداغان افتاده بودند.یکوقت چشمم به یک تویوتا افتاد.جواد گفت:رضا چرا واستادی؟ گفتم : فکرکنم این ماشین سالمه. شخصی بود بارنگ سبز.رفتم جلودیدم به به سوئیچ هم روشه.نشستم پشتش با اولین استارت روشن شد گذاشتم کمک.دنده عقب آوردمش از گل بیرون بسمت تیپ د بگاز.خوشحال که یک چند روزی هم صاحب ماشین بودیم. تا یکروز چند نفرازتیپ دیگه ای و یکی ازبچه های خودمان آمدند که "بابا این ماشین اهدایی ازطرف مردم اراک به تیپ ما بوده وراننده اش چون ماشین به گل فرورفته بوده گذاشته آمده.چجوری درش آوردین؟" گفتم بغلش کردیم.راستی همون روزاول که آمدیم مقر تیپ، من پشت صندلی رو نگاه کردم یک دوربین بسیارعالی دیدم. بردم پشت یک بوته زیرخاک کردم بعد ازاینکه ماشین رو بردند یکی از پاسدارهای شاهرود آمد التماس کرد که: رضاجان یک دوربین موقع عقب نشینی دادم به راننده اون ماشین که شما آوردین. روزی که داشتن ماشین رو پس می بردند هر چی داخلشو گشتیم نبود گفتم خوب که چی؟ گفت حاج عبدالله عرب نجفی (فرمانده گردان) پدرم رو درمیاره. مال اوبوده.گفته پیداش نکردی نیای. یک تیرزدم سمت بوته. گفتم برواونجاست. رفت گرفت.بعدشم شهید شد.روحش شاد.منتظرکربلای ۵ بودیم. رضا رحیمی که مسئول آموزش نظامی بود بما گفت عملیات دیگری درپیش است راه که میرفت میلنگید. گفتم چی شده چرامی لنگی؟ پاشونشان داد. گفت شب عملیات کربلای4 این فشنگ توشصت پام جا خوش کرده. گفتم خوب برو بیمارستان دزفول درش بیارند گفت میترسم بستریم کنند به عملیات بعدی نرسم.

در این بخش می توانید تصویر مربوط به بارکد دوبعدی این صفحه را دانلود کنید یا برای نصب روی مکان های منتسب به شهید از قسمت محصولات فرهنگی سایت اقدام به سفارش بارکد فیزیکی نمایید. این بارکد دوبعدی توسط همه گوشی های هوشمند دارای دوربین، قابل اسکن است و افراد با اسکن کردن آن به سادگی وارد این صفحه خواهند شد.

بالا