گفتگو با پدر و مادر شهید:
من سه دختر و سه پسر داشتم. غلامرضا متولد سال ۱۳۴۳ سبزوار است. ایشان تحصیلات خودش را تا سوم هنرستان ادامه داد و در فعالیتهای انقلابی حضور داشت. از پخش اعلامیه گرفته تا شرکت در تظاهراتها.
غلامرضا سال ۱۳۵۹ با تشکیل بسیج به عضویت بسیج درآمد و در امور مسجد و بسیج بسیار فعالیت داشت. تا قبل از ورودش به جبهه در ستادهای پشتیبانی جنگ فعالیت میکرد و به آنها کمک میرساند.
فرار به جبهه!
از آنجایی که پسر دیگرم در جبهه حضور داشت ما مخالف اعزام غلامرضا بودیم. ایشان جانباز شیمیایی است. غلامرضا وقتی مخالفتهای ما را دید، مخفیانه ساک خود را برداشت و رفت. من تا متوجه غیبت او شدم خودم را در ورزشگاه تختی به خسرو رساندم. ابتدا تا چشمش به من افتاد خودش را از من پنهان کرد، اما صدایش زدم و گفتم: غلامرضا جان من راضی هستم. او هم با خیالی راحت راهی شد.
در آخرین اعزام به جبهه دوستش میگفت وقتی به ما اطلاع دادند که باید مهیای رفتن به عملیات مرصاد باشیم، غلامرضا سر از پا نمیشناخت. به سجده رفت و خدایش را شکر گفت. از او پرسیدم چه میکنی رضا؟ گفت؛ علی من برای اینکه توفیق حضور در این عملیات را پیدا کردهام خدا را شکر میکنم. همرزمانش صحبتهای زیادی از غلامرضا برایمان روایت کردند: آنها از عبادتها و تلاوتهای قرآن و شرکت مستمر در مراسمهای عزاداری اهلبیت (ع) میگفتند. وقتی به مرخصی میآمد به خانه شهدا سر میزد و به احوالات آنها رسیدگی میکرد. بسیار صبور و شکیبا بود.
۱۰ ماه مفقودالاثری
غلامرضا سه سال در جبهه حضور داشت. ایشان در عملیات آزادسازی مهران، کربلای ۴، کربلای ۵، بیتالمقدس ۳ و بیتالمقدس ۶ شرکت داشت. غلامرضا در جبهه تک تیرانداز، خمپارهانداز و کمک آرپیجی زن بود. تا اینکه عملیات مرصاد پیش آمد. ایشان در عملیات شرکت کرد اما بعد از اتمام عملیات خبری از او نبود.
بعد از شنیدن خبر شهادت غلامرضا در عملیات مرصاد خانواده منتظر رسیدن پیکر شهیدشان شدند. هر چه صبر کردند خبر و نشانی از پیکر شهید نیامد. مادر و پدر دیگر تاب ماندن و چشمانتظاری را نداشتند، خودشان راهی کرمانشاه شدند. تنگه مرصاد و هرجایی که نشانی از حضور رزمندگان در آن دیده میشد رفتند، اما خبری از شهیدشان نبود که نبود. غلامرضا ۱۰ ماه مفقود بود. نمیدانستیم چه اتفاقی برایش افتاده است. مطلع شدیم که شهدای تهران را به معراج شهدا منتقل کردهاند، سراسیمه خودمان را به معراج رساندیم، اما غلامرضا آنجا هم نبود! مادر و پدر ناامید به خانه آمدند.
سرانجام شب بعد از برگشتن ازتهران غلامرضا به خواب پدرآمد و گفت: «من همانجا میان شهدای معراج بودم. چرا من را ندیدید؟! من منتظرتان هستم.» همین خواب مجدداً پدرو مادر را به معراج شهدا کشاند. به سراغ آدرسی که خسرو داده بود رفتیم. به داخل کانتینر رفتیم. پیکر غلامرضا را پیدا کردیم و برفکهای سردخانه را از روی چهرهاش کنار زدیم. صورت شهید آرامش عجیبی داشت. انگار سالها درخواب نازی باشد. خیلی خوشحال شدم که بعد از این همه بیخبری و پیگیری توانستیم پیکر فرزندمان را پیدا کنیم
اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی زیر ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.
باتشکر از همکاری شما
saba_44@