شهیدوالامقام محمدرضا حسینی متولد ۱۳۴۹/۰۵/۰۱ در شهرستان رامیان از توابع آزادشهر به دنیا آمد ، ایشان در خانواده ای مذهبی چشم بجهان گشود ، نام پدر رجبعلی و نام مادر ایران است. محمدرضا فرزند اول خانواده بود. بعد از سپری کردن دوران ابتدایی وارد مقطع راهنمایی شد و در دبیرستان شهید میرغفوریان مشغول تحصیل گردید. در سن ۱۵ سالگی با دستکاری در شناسنامه خود،برای بیشتر نشان دادن سنش داوطلب حضور در جبهه های حق علیه باطل شد. وی در چندین نوبت به جبهه اعزام شد و از ناحیه پا و پیشانی مجروح گردیده و حتی دچار عوارض ناشی از حملات شیمیایی دشمن نیز شد. در نهایت در سن ۱۸ سالگی به تاریخ ۱۳۶۷/۰۲/۲۹ در عملیات بیت المقدس ۶ بعنوان فرمانده دسته در منطقه ماووت عراق ، ( تپه شیخ محمد) بر اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل و پیکر پاکش در گلزار شهدای شهرک امام شهرستان شاهرود آرام گرفت.
همراهان گرامی اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.
باتشکر از همکاری شما
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
« و به نستعین و هو خیر ناصرٍ و معین »
« سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار »
این وصیتنامه ها انسان را میلرزاند و بیدار میکند. (امام خمینی)
« ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون »
« و مپندارید کسانی را که در راه خدا کشته میشوند مردگانند بلکه آنان زنده اند و در نزد خداوند روزي میخورند ».
با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدي(عج) و نایب برحقش امام امت خمینی بت شکن، پیر جماران، قلب تپنده امت حزب الله و با سلام و درود بر خانواده هاي معظم شهدا و اسرا و مفقودین و جانبازان و رزمندگان عزیز اسلام.
.« ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خذینی » (امام حسین (ع ))
اگر دین جدم محمد(ص) جز با کشته شدن من باقی نمی ماند پس اي شمشیرها مرا دریابید.
ما هم بعنوان سرباز امام زمان میگوییم اگر نهضت خمینی جز با کشته شدن ما باقی نمی ماند پس اي گلوله هاي سربی ما را دریابید.
خدایا نمیدانم آیا لیاقت این را دارم که این جسم مادي و ناچیز را، این بدن کثیف را که غرق در گناه و معصیت است، هدیۀ در راه رضاي تو کنم، خدایا از خود بیخود شدم و دیگر طاقت ندارم، خدایا دیگر نمیخواهم شاهد و ناظر این باشم که دوستان عزیزي را دوباره تشییع کنیم، خدایا دیگر مادران طاقت ندارند که به داغ عزیزانشان بنشینند.
خدایا دلم شکسته، از همه چیز بریدم و گذشتم، دیگر نمیخواهم توي این دنیاي مادي بمانم، خدایا از تو میخواهم که مرا به بندگی و کوچکی خود قبول کنی و مرا ببخشی، وتا مرا مخلص نکردي و نیامرزیدي از این دنیا مبري، خدایا گناهانی که مانع استجابت دعاهایم میشود را بر من ببخش، خدایا تو که میدانی من بندة خوبی نبودم و نتوانستم شکرگزار واقعی نعمتهاي تو باشم و تو را آنچنانکه سزاوار پرستش بودي، اطاعت و پرستش نکردم. خدایا حالا که من در این دنیا زندگی کردم و تو در این دنیا گناهانم را فاش ننمودي،در آن عالم هم وقتی که از من بازجویی میکنی و نامۀ اعمالم را به دستم میدهی گناهانم را فانی ساز.
* * * * *
امیدوارم که پدران عزیز و مادران گرامی از فرستادن فرزندانشان به جبهه دریغ نورزند و باعث نشوند که فرزندانشان نتوانند به جبهه ها بروند،حتی طوري کنند که فرزندانشان را تشویق نموده و با رضاي کامل بهسوي جبهه ها بفرستند تا بتوانند از این امتحان الهی سرافراز بیرون آیند و خداي را شکر کنند که امانتی را که به آنها داده شده بود به صاحبش آبرومندانه تحویل دادند و این را هم بدانند که مرگ حق است و دیر یا زود به سراغ همه می آید پس چه بهتر که در این راه فرزندانشان شهید بشوند
* * * * *
« و چند کلامی هم با پدر و مادر عزیزم »
پدر و مادر عزیزم میدانم که فرزند خوبی براي شما نبودم و آنطوریکه باید و شایسته
بود نتوانستم از شما اطاعت کنم و حق فرزندي را خوب ادا نکردم.
پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهران عزیز و گرامی خودم اگر در این مدت عمري که از خداوند تبارك و تعالی گرفتم اگر از دست من اذیت و آزاري دیدهاید که میدانم و حتماً شما را ناراحت و اذیت کردهام از درون قلب مرا ببخشید و مرا حلال کنید.
* * * * *
پدر ومادر عزیزم ما هفت برادر و خواهر هستیم، از این هفت برادر و خواهر یکی از ما باید خمس در راه خدا باشد که از این هفت نفر من باید خمس در راه خدا باشم.
* * * * *
پدر و مادر عزیزم امیدوارم که مرا مورد عفو و بخشش قرار دهید و اگر شهادت این
فوز عظیم نصیب من شد و خبر شهادتم را به شما دادند هیچگونه ناراحتی از خود نشان ندهید و وقتی که میآیید براي دیدن جنازهام هیچ گریه نکنید و ناله نزنید براي اینکه اگر گریه کنید منافقین و ضد انقلابها خوشحال میشوند پس چه بهتر است که وقتی جنازه ام را مشاهده نمودید آیۀ « انالله و انا الیه راجعون » : را زمزمه کنید.
* * * * *
و این را هم بعضیها بدانند که من این راه را به انتخاب خودم پیمودم و تنها عشق خدا و عشق اباعبدالله الحسین (ع) باعث شد که من پا در جبهه بگذارم، و هیچکس در انتخاب این راه مرا اجبار نکرد.
پدر و مادر عزیزم، اولاً از من راضی باشید و مرا حلال کنید و بدانید که شما نزد خداوند رحمان و رحیم اجري عظیم دارید. اگر لیاقت داشتم که در راه خدا به شهادت برسم و اگر خبر شهادتم را به شما دادند دوست دارم که همان وقت دستهایتان را بلند کرده از خداوند شکرگزاري کنید چرا که امانتی که چند روزي نزد شما پرورش یافته بود و چه خوب هم پرورش یافته بود نزد صاحب اصلی اش برگردانده شد، اگر به قرآن اعتقاد داریم خداوند در قرآن فرموده است که شما از خودتان نیستید و به دیگري (خدا) تعلق داریم.
* * * * *
پدر و مادر عزیزم: بعد از نمازهایتان امام عزیز، این پیر جماران، این قلب تپنده امت حزب الله را دعا کنید، و دعا کنید که تا انقلاب حضرت مهدي (عج) حتی کنار آن حضرت مصون و محفوظ بماند. رزمندگان عزیز اسلام را دعا کنید که هرچه زودتر به کربلاي حسین(ع) برسند و به آن هدف الهی که صدور اسلام به سرتاسر جهان است برسند.
* * * * *
از برادران و خواهران خودم و تمام افراد دانش آموز خواهش میکنم درسشان را بخوانند تا وقتی که به دانشگاه رفتند افرادي مؤمن و با تقوي و پیرو انقلاب و امام باشند. از کلیۀ همسایگان و قوم و خویشان و دوستان و آشنایان تقاضا دارم اگر در این مدت عمر خطایی از من دیدند مرا ببخشند و حلال کنند و جداً از همگی آنها معذرت میخواهم که موجب ناراحتی آنها شدم.
از مسئول بنیاد شهید تقاضا دارم که جنازه ام را در کنار برادر شهیدم حسین شاهسوار دفن کنید.
* * * * *
در آخر از همۀ عزیزان معذرت میخواهم که وقت با ارزششان را گرفتم و سر همه را به درد آوردم اما چون روایت است که:{سزوار نیست که مرد مسلمان شبی را سپري کند مگر اینکه وصیتنامه او زیر سرش باشد (امام صادق (ع))} من هم چند کلامی بر روی صفحه کاغذ آوردم هرچند که زبانم الکن بود.امیدوارم که مرا حلال کنید.
« والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته »
ملتمس دعا العبد العاصی
بنده کوچک خدا
محمدرضا حسینی
راوی همرزم شهید آقای عباس مطهری(سلیمانی):
گردان ما بچه های شاهرود که گردان محمدرضاالشهدا(ع) بود، مأموریت داشت تا برای شرکت در عملیات بیت المقدس 6 به غرب اعزام شود در مقر گردوئی مستقر شدیم من در دسته ی حبیب بن مظاهر امدادگر بودم. با این که اسم دسته حبیب بود ولی محمدرضا حسینی 18 ساله فرمانده دسته بود. او یکی از نیروهای شناخته شده و محبوب گردان حاج عبدالله عرب نجفی فرمانده گردان محمدرضاالشهدا(ع) بود او مداحی میکرد و بسیار بشاش و شوخ طبع بود. از این جهت بین بچه ها محبوبیت داشت تا آن موقع 2 سالی میشد که در جبهه حضور داشت.
مدت زیادی به عملیات نمانده بود که بچه های دسته را جمع کرد و گفت عملیات نزدیکه. تا امروز قرار بود دسته ما خط شکن باشه ولی امروز متوجه شدم که قراره دسته دیگه ای به جای ما عمل کنه.
محمدرضا پیشنهاد داد بچه ها به حاج عبدالله نامه بنویسند و تقاضا کنند تا دسته ای جای دسته ی حبیب را نگیرد نامه را نوشتیم و امضا کردیم محمد رضا هم با خودکار سبزش پایین نامه را امضا کرد به لطف خدا نامه تأثیر خودش را گذاشت و دسته ی حبیب سرجای سابقش یعنی خط شکن باقی ماند.
شب عملیات شد و بچه ها وسایل و وضعیت خودشان را برای آخرین بار بررسی میکردند که محمد رضا آمد سراغم. پارچه ای دستش بود و گفت: «عباس! پدر تو خیاطه بیا این پارچه رو روی بازوم بدوز.روی پارچه سبزش با خطوط زیاد با خودکار پررنگ نوشته شده بود «یازهرا(س)». پارچه را روی بازوی راست او به آستینش دوختم.
عملیات شروع شد و همان ابتدا محمد مهدی حجی شهید شد. تا ساعت چهار صبح مشغول پاکسازی سنگرها بودیم و پس از آن در خط مستقر شدیم. حاج عبدالله دائم بین خط می چرخید و با بچه ها هماهنگی های لازم را انجام میداد یکی از بچه ها حین سرکشی حاج عبدالله :گفت «حاجی منصور رفت.»منظورش منصور عبداللهی بود. روزهای ابتدایی صمیمیتمان بود. من محمد رضا و منصور.
صبح شده بود و خط آرام گرفته بود ساعت حدود هشت بود که محمد رضا آمد و گفت بریم سری به منصور بزنیم.
مقر گردوئی که بودیم محمدرضا با منصور شوخی میکرد و به لحن مداحی میخواند «منصور جان میبینم که در عملیات ترکش به سرت خورده.... محاسنت به خون سرت خضاب شده.... اون وقت من میام بشکن میزنم! آی میخندم صفا میکنم»
همگی به این شوخیها میخندیدیم حالا داشتیم میرفتیم سراغ منصور. روی صخره به پشت افتاده بود. فقط یک تیر به صورتش خورده بود. یک طرف صورتش به صخره یک طرف دیگرش هم پر از خون ریش هایش که از همه ی ما پرپشت تر بود غرق خون بود. محمد رضا خضاب را به شوخی گفته بود .ولی حالا تعبیر شوخی هایش را کنار منصور میدید. انگشتری دست منصور بود که مال محمد مهدی حجی بود، بعد از شهادت مهدی ، منصور از دستش درآورده بود. کنار منصور زانو زد و انگشتر خونی را از انگشت منصور درآورد و دستش کرد فقط چند ساعت از شهادت میزبانان قبلی انگشترگذشته بود.
یکی دو روز گذشت و خبری از گردان جایگزین نبود برای همین ما باید خط را که روی یال ارتفاع شیخ محمد بود نگه میداشتیم.بعد از ظهر 29 اردیبهشت 1367 برف روی ارتفاعات نشسته بود و من توی یک کیسه خواب غنیمتی خواب بودم که با صدای محمدرضا از خواب بیدار شدم گزارش نگهبانیها و پستها را گرفت و از سنگر بیرون رفت. هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دو گلوله سنگین پشت سر هم به زمین نشست. نمیدانم خمپاره 120 بود یا کاتیوشا.صدای انفجارگلوله دوم که آرام شد صدای محمد رضا بلند شد «الله اکبر، الله اکبر ... کمک از جا پریدم پوتینهایم را پوشیدم و از سنگر زدم بیرون .محمدرضا روی صخره به پهلوی راست افتاده بود و با ناله ای ضعیف میگفت: «آخ دستم!».دستش قطع شده بود و به چند رگ بند ،بود آرنجش چرخیده بود و کاملاً آزاد بود. بچه ها دور محمد رضا جمع شده بودند همه به دست او خیره بودیم دیدم از پهلو و ران پایش خون زیادی جاری بود. روی صخره خون جذب زمین نمیشد و بیشتر توی چشم می زد. پهلویش را گرفتم و رو به آسمان خواباندمش ناگهان دیدم از شکاف بزرگ پهلویش اعماء و احشایش روی زمین پخش شده حتی تکه ای از جگرش جدا شده بود و روی صخره مانده بود. اندام داخلی اش را برگرداندم داخل شکمش و با چفیه بستم سعی داشتیم با باند و چفیه جلوی خونریزی را بگیریم. محمد رضا که تکاپوی ما را دید سعی داشت از زمین بلند شود و ببیند دقیقاً چه اتفاقی افتاده درد زیادی داشت و سرش را گذاشت روی بازوی جدا شده اش و رو به بچه ها گفت: «عیبی نداره. فدای امام زمان (عج) »
و این آخرین جمله ی محمدرضا بود.
غروب، محمدرضا را روی برانکارد گذاشته بودیم و از ارتفاع می آوردیم حالا انگشتر شهیدان حجی و عبداللهی در انگشت شهید محمدرضا حسینی بود. دست قطع شده و صورت خونین و پهلوی شکافته اش شاید تعبیری از بازوبند یازهرا(س)ی شب عملیاتش بود. درحین پایین آمدن یاد نوحه ی علقمه ی محمدرضا افتادم:
کنار علقمه غوغا شد
وداع آخر مولا شد
واویلا واویلا واویلا / واویلا واویلا واویلا
چون حسین(ع) سوی میدان می رفت
گوئیا ز زینب(س) جان میرفت
چهره را لاله گون خواهیم کرد
دشمنان را زبون خواهیم کرد
ما که سازنده ی فرداییم
کربلا سوی تو می آییم
واویلا واویلا واویلا / واویلا واویلا واویلا
همراهان گرامی اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.
باتشکر از همکاری شما
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
