راوی پاسدار جانباز رضا مستوفیان برادر شهید:
درعملیات طریق القدس ازناحیه دست وسینه مجروح شدم وتا اعزام دوم ایشان مداوای من ادامه داشت. قبل از اعزام ایشان به منطقه عملیاتی رمضان دریکی ازاتاق های خانه پدری بحث اعزام به جبهه پیش آمد اصرار هردوی ما بررفتن بود ایشان به من گفت که مداوای مجروحیت تو ادامه دارد و تو نباید بروی. بحث مابالاگرفت. جروبحث ما ادامه داشت ومادرم وارد اتاق شد شهید محمد کاظم زرنگی کرد و گفت هرچه مادر گفت همان قبوله.رو به مادر کرد و گفت:مادر من جبهه برم یارضا ؟
مادرم قدری مکث کرد ونگاهی به هردوی ما کرد وگفت رضا که هنوز خوب نشده. این دفعه رو کاظم بره انشاءالله دفعه بعد رضا.
تا مادر این حرف رو زد محمد کاظم پرید و مادر را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن مادر وخوشحالی کرد و به من رو کرد و گفت دیدی مادر گفت من برم!
دیگه سر از پا نمی شناخت گویا ازهمهء تعلقات دنیایی دست کشیده بود. توی دلش قند آب می کرد.
عملیات رمضان انجام شد و ما نمی دانستیم کاظم شهیدشده...........
با شهید محمد محبوبی قدم زنان ازسپاه به طرف استادیوم ورزشی تختی که درحال ساخت اولیه بود رفتیم امتحان رسالهء عملیه حضرت امام خمینی(ره) داشتیم و برای مطالعه و حفظ احکام درهمانجا نشستیم و پرسش و پاسخ با هم داشتیم.
خستگی بر من غلبه کرده بود.ازشهید محمد محبوبی اجازه گرفتم و قدری خوابیدم درعالم خواب دیدم که رفت وآمد در خانه ما زیاد است و پدر و مادرم جلوی در به مردم خوش آمد می گویند. خانه هم سیاه پوش است بناگاه ازخواب پریدم وشهید محبوبی حالت پریشان مرا دید.پرسید چیزی شده؟ گفتم فکرکنم کاظم شهید شده.او برای اینکه بمن دلداری بده گفت نه انشاءالله. به خواب اعتنایی نباید کرد.
در مسیر بازگشت به سپاه بودیم که مسئول تعاون سپاه آقای علی اصغرصادقی بدون هیچ مقدمه ای بمن گفت:
رضا برو عکس دادشو بکش دارن شهدا رومیارن.به او گفتم اطلاع داشتم. قبل ازدیدن شماخواب دیدم.
اطلاع دادند که شب پیکرها رو با قطار میارن. با پدر شهید حسین غنیمت پور که در گشت شبانه به سپاه کمک می داد رفتیم راه آهن. پیکرها رو از سردخانه قطار پیاده کردند. پارچهء تابوتشو کنار زدم وصورت شهید رو بوسیدم وگفتم:
داداش خوشابه حالت ره صدساله رو یک شبه رفتی....
درسنندج به همراهی شهید سعید قزوینی درتبلیغات سپاه مشغول به خدمت بودیم درتماسی که سعید از سنندج به شاهرود با خواهرشان داشتند خواهرشان به سعید اصرار داشت که چرا ازدواج نمی کنی؟ سعید گفت چرا بمن میگی! به رضا بگو وگوشی را بلافاصله بمن داد. غافلگیر شده بودم. پس از احوالپرسی خواهر سعید که متاهل هم بودند بمن گفت: آقا رضا چرا ازدواج نمی کنی؟ گفتم شما بگید با کی ؟
چند تا اسم معرفی کرد که خانم بنده هم جزو آنها بود.گفتم انشاء الله اقدام می کنم. ۷تا۸ نفر بودند چند روزی گذشت و من یکشب خواب شهید کاظم را دیدم. ایشان اسم خانم فعلی مرا دادند و گفت اگه می خواهی ازدواج کنی با ایشان ازدواج کن.
مدتی ازاین خواب گذشت. چند روز بعد خواب پاسدارعزیز آقای حسین کوثری را دیدم که درخواب به من گفت: آقا رضا، کاظم بمن پیغام داده با این خانم (یعنی خانم فعلی بنده که شهید کاظم به خود من هم گفته بود) ازدواج کن. من این خواب را به فال نیک گرفتم و بدون تحقیق درمورد بقیهء خانم هایی که خواهر شهید سعید بمن معرفی کرده بود در مرخصی که از کردستان داشتم به خواستگاری رفتم والحمدلله این وصلت صورت گرفت ازدواجی موفق و سراسر برکت.