شهید والامقام محسن شریف چهاردهم آذر ،۱۳۴۲ در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. پدرش حبيب، کارمند شركت ذغال سنگ بود و مادرش عصمت نام داشــت. تا ســوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم مرداد ،۱۳۶۱ با ســمت فرمانده گروهان در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد. برادرش مجيد چهارماه قبل نيز به درجه رفیع شهادت نائل شده بود.
اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.
باتشکر از همکاری شما
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون ولنبلونكم بشئ " مــن الخوف والجوع و نقص من الاموال والانفس والثمرات وبشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون».
آن کسانی [را] که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید بلکه زنده اند و همه شما این حقیقت را نخواهید یافت. و البته شما را به سختیها چون ترس و گرسنگی و نقصان اموال و نقوص و آفات زراعت بیازماییم و بشارت و مژده و آسایش از آن سختی ها با صابران است [و] آنان که چون به حال سخت و ناگواری دچار شدند، صبوری پیشه گرفته و گویند ما به فرمان خدا به سوی او رجوع خواهیم کرد.»
با درود و سلام بر آخرین پیامبر اسلام حضرت محمد ابن عبدالله (ص) و با درود بر سالار شهیدان حسین (ع) که درس شهادت را و درس چگونه زندگی کردن [را] با عزت را به ما آموخت و با درود فراوان بر حضرت ولی عصر مهدی موعود(عج)، [به] امید قلب های رزمندگان اسلام و با درود بر رهبر انقلاب نایب حضرت مهدی(عج)، زعيم عالیقدر، امام خمینی، رهبر مسلمین جهان ما همه از خداییم و به سوی او رجعـت خـواهـیـم نمود.
با سلام بر ملت شهید پرور مردم امام شهر و با سلام بر خانواده خودم و بر پدر و مادرم که مرا خوب تربیت کردند و خدا را شکر میکنم که در خانواده ای مسلمان به دنیا آمدم و از شما پدر و مادر عزیز و خدمتگزار به اسلام سپاسگزارم که مرا به اخلاق اسلام آشنا نمودید، که موقع آمدنم به جبهه، وقتی به مادرم گفتم من تصمیم گرفته ام که جبهه بروم، او به من گفت تو باید بروی
پدرم ؛همان طور که میدانی ما امانتی از خدا در دست شماهستیم. همان طور که مجید راهش را یافت من هم به دنبالش میروم. اگر شهید شدم، دیگر برادرانم را روانه جنگ کن خدای را شکر نما که امانتش را سالم تقدیم نمودی.
من در حالی که بالغ و عاقل و صحیح و سالم هستم وصیت نامه ام را ادامه می دهم و با دیدگاهی کامل از این انقلاب و امام که مطمئن هستم که ادامۀ این انقلاب بـه دســت والــی خود، حضرت صاحب الزمان (عج)، تداوم میبخشد این راه که راه تمامی انبیاء و اوصيا و دوازده امام و چهارده معصوم پاک و به حق رسول خدا هستند و شهادت می دهم که «اشهد ان لا اله الا الله واشهد أن محمداً رسول الله و اشهد أن علياً ولى الله» این راه را از جان و دل انتخاب نموده ام و کشته شدنم در این راه را فیض عظیم میدانم. از تمامی افراد خانواده ام میخواهم که مرا حلالم کنند و به جای گریه کردن برایم دعا کنید، که شاید خدا به نظر رحمت و لطفش به من بنگرد و از گناهانم در گذرد به خصوص تو ای پدر مهربانم! تو که دومین فرزندت را به قربانگاه فرستادی و گفتی راضی هستم به رضای خدا از تمام همسایگان عزیز و فامیلهای مهربانم میخواهم که مرا به بزرگی خود ببخشند و حلالم کنند . همان قدر که برای دنیا و زیباییهای بی ارزش فکر میکنید بدانید اینها همه فانی شدنی است، زندگی ابدی آنجاست آنجا که شهدای مایند...
والسلام
محسن در این سالها زیاد به جبهه میرفت او هم مانند برادرش اما با این تفاوت که وقتی مجید شهید شد نمیگذاشتند که محسن به جبهه برود، اما گریه میکرد و میگفت من باید بروم و امروز روزی نیست که جلوی جوانان را بگیرند که به جبهه نروند حتی خود حاجآقا پدر مجید و محسن هم نامنویسی کرده بود اما نمیگذاشتند که او برود. سپاه میگفت شما دینتان را ادا کردهاید و من پاسخ میدادم مگر دین ادا شدنی است؟
تا اینکه عملیات رمضان شروع شد، ساعت ۱۰ صبح خانهمان جلسه قرآن بود و آمد و گفت مادر خبر خوشی دارم مژدهای بده گفتم حتماً میخواهی به جبهه بروی چون میدانم اگر کلید بهشت را هم به تو بدهند آنقدر خوشحال نمیشوی این خوشحالی معلوم است از جبهه میآید، گفت بله؛ شب قبلش هم بچههای سپاه خانه ما بودند و من افطاری برایشان درست کرده بودم وقتی همه رفتند و شب شد در را بست و شروع کرد به گریه کردن. محسن آن موقع ۱۹ ساله بود و از ۱۵ سالگی به جبهه میرفت اما هیچوقت اینچنین نبود! آن شب از شهید بهشتی و چمران سخن میگفت و خلاصه گفت شما دعا کنید تا من شهید شوم من عاشق امام زمان (عج) هستم و نمیتوانم تحملکنم تا شهید هم نشوم امام را زیارت نمیکنم، گفتم مادر جان اگر هر کس به جبهه برود شهید شود، پس چه کسی قرار است بایستد و بجنگد، گفت خاطرتان جمع، وقتی که یک رزمنده بیفتد صد نفر از جلوی پایش بلند میشوند.
شب دوباره از سپاه برگشت و به اتاق رفت و دعا خواند من هم سحر را درست کردم و آن موقع چون روزها کوتاه بود دیگر تا سحر نمیخوابیدیم و با همسایهها برای رزمندگان بافتنی درست میکردیم، موقع سحری که برگشتم دیدم هنوز مشغول دعا است و گریه میکند، ساعتها گذشته بود و او سر از سجده برنداشته بود. فردایش گفت مادر من رفتم، گفتم خدابه همراهت، دوباره بازگشت گفت مادر من دارم میروما … گفتم خدابه همراهت… بار سوم شانههای مرا محکم گرفت و تکان داد و گفت مادر من واقعاً دارم میرومهااا… بازهم گفتم دست خدابه همراهت و رفت… اما به من گفت شمارا به خدا بابا را راضی کنید، دوباره ساعت دو بعدازظهر با دهان روزه بازگشت و باز دست به گردن با پدر وداع کرد و گفت من قول میدهم که اگر وعدهای که خدا به شهدا داده نصیب من شود، تا شمارا وارد بهشت نکنم وارد آن نمیشوم و رفت و در عملیات رمضان پر گشود.
به نقل از مادر والامقام شهیدان بزرگوار شریف
روزی در عملیات رمضان خاکریز ایران را عراقیها میزنند و مثل باران تیر به سمت رزمندگان میآمد و بخشی از رزمندگان شاهرودی اسلحه را تحویل داده بودند تا به عقب برگردند و نیروهای تازه نفس جایگزینشان شوند، محسن که فرمانده گردان بود میگوید هرکه میخواهد برود من میایستم همرزمانش میگویند ما را ترخیص کردهاند ما اسلحه نداریم که بمانیم، محسن میگوید عیبی ندارد میرویم هر کس که شهید شد دیگری اسلحهاش را برمیدارد اما میدان را خالی نمیکنیم.
به نقل از خاطرات گرد آوری شده برادر شهیدان شریف
در عملیات رمضان محسن وقتی به نزدیک خاکریز میرسد میبیند که جایی بحثی درگرفته و یک ماشین مهمات به دلیل بارش باران و توپ پشت خط مانده و به هر کس که میگویند این خودرو را به خط ببر و برسان کسی جرئت نمیکند، یکباره محسن فانسقه خود را باز میکند پیراهنش را در شلوار خود میزند و میپرد پشت ماشین تویوتا و یکباره میرود، محسن از جایی که خاکریز را میزنند عبور میکنند مهمات را که به دست رزمندگان میرساند هیچ، چند زخمی را هم با خود بار ماشین میکند و بازمیگردد!در هنگام برگشت رزمندهها میگفتند از دور دیدیم تویوتایی دارد میآید و ما خوشحال شدیم که محسن است همینکه سر تویوتا از خط شکسته شده خاکریز وارد میشود سر محسن به روی فرمان میافتد و ماشین منحرف میشود، گویی تیر مستقیم به پشت سرش اصابت میکند،گویا محسن درراه شهیدان و زخمیها را سوار میکند حتی تیر میخورد زیرپوشش را به دور کمر و جای زخم میبندد و با رشادت خودرو را بازمیگرداند و درنهایت تیری به پشت سرش اصابت میکند و به درجه رفیع شهادت نائل میآید، این رشادتی بود که شاید در جنگ کمتر نمونهاش دیده میشد
از خاطرات رزمنده سرافراز آدینه و به نقل از برادر بزرگوار شهید
اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.
باتشکر از همکاری شما
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
