2740

عباسقلی علی آبادی

نام و نام خانوادگی: عباسقلی علی آبادی
نام پدر: عباسعلی
تاریخ تولد: ۱۳۲۵/۱۱/۰۶
محل تولد: تهران
استان تولد: تهران
مسئولیت: برای این گزینه اطلاعاتی وجود ندارد
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۳/۲۲
نام عملیات: ترور
محل شهادت: تهران
نحوه شهادت: اصابت گلوله توسط منافقین
وضعیت پیکر: دارد
محل مزار: گلزار شهدای شاهرود
کپی لینک صفحه
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

شهید والامقام عباسقلی علی آبادی ششم بهمن 1325، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش عباسعلي و مادرش ماه‌لقا نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. راننده قطار بود. ازدواج كرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. بيست و سوم خرداد 1361، شهید عباسقلی تازه استخدام راه‌آهن شده بود و برادرخانم شهید در تهران در کارخانه پارس‌خودرو کار می‌کرد و عضو انجمن اسلامی این کارخانه بود و توسط منافقین نیز چندین بار تهدید به ترور شده بود.
فرزند  ۱۴ ماهه عباسقلی نجمه ،بیماربود برای مداوا به تهران منزل برادرخانم خود شهید صفدری رفته بودند که منافقین با لباس سپاه به این خانه هجوم می‌آورند و با ورود به خانه و شناسایی شهید صفدری همه را به رگبار می‌بندند و سپس خانه را به آتش می‌کشند.شهید عباسقلی و خانم و فرزندش به همراه شهید صفدری به شهادت رسیده و در آتش می‌سوزند.

اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.

باتشکر از همکاری شما

برای این قسمت هیچ مستندی یافت نشد.اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی زیر ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.

44_saba@

باتشکر از همکاری شما

راوی فرزند شهید
پدرم متولد ۶ بهمن ۱۳۲۵ دامغان بود. پدربزرگم به خاطر ارادتی که به ائمه اطهار (ع) داشت نامش را عباسقلی گذاشت. پدرم دوران دبستان را در زادگاهش سپری کرد.بعد از آن در پی کار و تلاش و کسب روزی حلال راهی شاهرود و شهرستان های اطراف شد. با پایان یافتن خدمت سربازی به استخدام راه آهن درآمد و راننده قطار شد. کمی بعد با مادرم ازدواج کرد. مادرم شهید بتول صفدری متولد دوم تیر ۱۳۲۶ بود.مادرم تحصیلات ابتدایی داشت و در خانواده ای مؤمن و مذهبی به دنیا آمده بود. مادرم زنی بسیار مؤمن، فداکار و مهربان بود و در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی حضوری فعال داشت. مادرم در کنار همسر مهربانش روز های خوبی را سپری کرد و ماحصل زندگی شان هم سه فرزند شد. شهادت نجمه در آن لحظات قطعاً برای مادرم سخت گذشت همان زمانی که منافقین قصد به شهادت رساندن مادرم را داشتند ایشان با اصرار به منافقین می گوید اگر قصد کشتن ما را دارید پس فقط به این بچه رحم کنید و از او بگذرید که منافقین بعد از به شهادت رساندن آنها، حتی از آن بچه ۱۳ ماهه هم نگذشتند و با آغشته کردن خانه به بنزین و پرتاب نارنجک آتش زا آن ها خواهرم نجمه علی‌آبادی را هم به شهادت رساندند.

#####

ایشان توجه خاصی به خانواده داشت. مهربان و باصفا بود. اهل تفریح و گشت و گذار. تقیدش به نماز اول وقت به قدری بود که سعی می‌کرد حتی در خانه هم نماز جماعت را برپا کند. پدرم ما را به صبر و پیروی از اسلام دعوت می‌کرد. صحبت‌های امام (ره) را از تلویزیون دنبال می‌کرد. ورزشکار بود و علاقه بسیاری به والیبال داشت. گاهی اوقات ما را نیز با خود می‌برد و تمرین می‌داد. یک موتور داشت که ما را سوار می‌کرد و به جنگل «ابر شاهرود» می‌برد. همیشه سعی می‌کرد دسته جمعی بیرون برویم. سال ۵۷ بود که پدر به همراه دایی هایم به تظاهرات رفتند. یکی از همان روز‌ها وقتی از تظاهرات به خانه بازگشتند، دیدم با خودشان اسلحه آورده اند. دوران شاه بود که به انبار اسلحه رفته بودند و برخی مردم اسلحه‌ها را با خود به خانه‌های‌شان برده بودند.
زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند: «بیایید و اسلحه‌ها را تحویل دهید!» ما بچه‌ها به پدر می‌گفتیم: «بگذار اسلحه‌ها خانه باشد.» پدر گفت: «نه! دستور امام است که تحویل بدهیم.» رفتند و اسلحه‌ها را تحویل دادند. چون خواهرم بیمار و کم سن وسال بود پدرم همیشه به من می‌گفت: «مراقب خواهرت باش و به مادرت هم کمک کن! و وقتی خواهرت را از خانه بیرون می‌بری مراقبش باش.» پدر همیشه به ما می‌گفت:
«هیچ‌گاه نمازتان را ترک نکنید!» به ما خیلی تأکید می‌کرد که درس بخوانید. بیشتر با ما شوخی می‌کرد تا این که بخواهد تنبیه مان کند. بعد از شهادت پدرم پیکر سوخته ایشان را پس از تشییع، در گلزار شهدای شهرستان شاهرود به خاک سپردیم
#######
روایت ترور از تنها بازمانده این جنایت به نقل از فرزند بزرگوار شهید عباسقلی علی آبادی

ما به همراه پدر و مادرم به تهران رفتیم. ساعت ۸ صبح به خانه دایی‌ام اسماعیل صفدری رسیدیم. روز حادثه گویا ابتدا در خانه را می‌زنند و زن‌دایی می‌پرسد شما کی هستید؟ منافقین می‌گویند: «آش نذری آوردیم. بی‌زحمت در را باز کنید.» تا زن‌دایی در را باز می‌کند دو نفر با لباس سپاهی پشت در بودند که شروع به فحاشی می‌کنند.

یکی از آن‌ها می‌گوید: «صفدری کیست؟» بلافاصله در را با لگد هل می‌دهند و زن‌دایی که باردار هم بود بسیار شوکه می‌شود. آن‌ها با وحشیگری خود را به منزل دایی که در طبقه سوم بود می‌رسانند... «بخوابید! بخوابید!» این اولین جملاتی بود که من، برادرم، پسردایی و دختردایی که در اتاق سرگرم بازی بودیم شنیدیم و توجه ما را به خودش جلب کرد. اول فکر می‌کردم صدای پدر باشد. صدا ما را حساس کرده بود. من و پسردایی ام به داخل راهرو آمدیم تا ببینیم صدا چیست و چه خبر است؟! دیدم دو نفر با لباس سپاه، اسلحه روی خانواده ما گرفته بودند. تازه ۱۲ سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آن دو اسلحه را به‌طرف پدرم و دایی‌اسماعیل و بقیه گرفته می‌گفتند: «بخوابید روی زمین!» دو تا از دایی هایم به همراه پدر، روی شکم، بر زمین خوابیده بودند و دست هایشان روی سرشان بود. مادر و نجمه و زن دایی از ترس در گوشه‌ای نشسته بودند. آن‌ها تهدید می‌کردند و فریاد می‌زدند اسماعیل صفدری کیست؟ آن‌ها گفتند: «اسماعیل صفدری چه کسی است؟» خود دایی به آن‌ها گفت:

«الان بیرون منزل است!» دیگر دیر شده بود. آن‌ها صدا را شناختند و به دایی گفتند:

«همین چند دقیقه قبل تماس گرفتیم. صاحب آن صدا خود شما هستید.» دایی به آن‌ها گفت: «شما با من کار دارید نه با اعضای خانواده ام!» کاغذی دست منافقین بود، آن را خواندند: «شما، اسماعیل صفدری را به این جرم که الان یادم نیست، می‌خواهیم ترور کنیم.» دایی‌ام گفت: «خب من را می‌خواهید بکشید، بکشید! با مهمان هایم چه کار دارید؟» آن‌ها گفتند: «هر یک مسلمان کمتر، بهتر.» دایی اسماعیل رئیس انجمن اسلامی پارس خودرو بود که منافقین را از آنجا پاکسازی کرده بود. به همین دلیل آمده بودند تا انتقام بگیرند و دایی را به شهادت برسانند. بی اختیار با پسر دایی همان جا ایستاده بودیم و صحنه را تماشا می‌کردیم. منافقین دیدشان کور بود و ما را نمی‌دیدند. هنوز چهره رنگ پریده مادر را به یاد دارم که چگونه لب خود را گاز گرفت و به اشاره حالی من کرد که به داخل اتاق برویم. بیشتر از این تاب ماندن نداشتم. ترس لحظه به لحظه بر من غلبه می‌کرد. ما به داخل اتاقی که برادر و دختردایی ام در آنجا بودند رفتیم و پنهان شدیم. اضطرابی بر همه ما وارد شده بود. در را بستیم و همه زیر ملحفه‌ای که روی رختخواب کشیده شده بود، قایم شدیم. صدای تیراندازی آمد و بعد نارنجکی انداختند و صدای مهیبی آمد و خانه آتش گرفت. یکی از زن دایی‌ها و دایی‌ها جان سالم به‌در بردند. گفته بودند بعد از تیراندازی گالن بنزین در خانه می‌ریزند و با نارنجک خانه را آتش می‌زنند. صدای آه و ناله در فضای خانه پیچید.
اشک‌ها امان‌مان را بریده بود، اما همه اش این نبود. بعد از تیراندازی، صدای مهیب انفجار هم به گوش‌مان رسید به طوری که شیشه‌ها شکست و برق قطع شد. آتش همه جا را فراگرفته بود و به سمت ما می‌آمد. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم، بستن در بود و تعدادی موانع که پشت در گذاشته بودیم. خانه دایی‌ام طبقه چهارم بود. همه اتاق‌ها حفاظ‌های آهنی داشت به جز اتاق ما که حفاظش حصیری بود. به کنار پنجره رفتیم و همگی فریاد «کمک! کمک!» سر دادیم. دود همه جا را پر کرده و نفس کشیدن سخت شده بود. ما از پنجره آویزان شدیم. همسایه‌ها می‌گفتند:
«آویزان نشوید، آتش نشانی در راه است.» آتش نشانی آمد و ما را نجات داد. من و برادرم هاشم در تشییع جنازه پدر و مادر حضور نداشتیم و در خانه همسایه تحت الحفظ بودیم زیرا منافقین متوجه شده بودند که هنوز تعدادی از خانواده باقی مانده اند و به‌دنبال فرصتی بودند تا ما را نیز از بین ببرند. آن زمان منافق را نمی‌شناختیم و نمی‌دانستیم منافق اند یا...؟! دیدیم که لباس سپاه تن‌شان است. وقتی چشم‌مان به آن‌ها افتاد خشک‌مان زد. بعد از ترور خانواده وقتی از پله‌ها می‌رفتند پایین به همه می‌گفتند: «کپسول گاز ترکیده، بروید کنار.» مردم می‌گفتند: «چند تا موتورسوار سر کوچه ایستاده بودند؛ آن‌ها را سوار و بلافاصله فرار کردند.» کل عملیات ترور دایی‌اسماعیل و خانواده‌ام ۱۰ دقیقه هم طول نکشید. آن شب هولناک مادرم، پدرم، دایی و خواهرم نجمه شهید شدند.

اگر شما در جهت تکمیل این بخش میتوانید به ما کمک کنید و مستنداتی دارید لطفاً برای ما در پیامرسان ایتا به نشانی 44_saba@ ارسال فرمایید تا در سایت بارگزاری گردد.

باتشکر از همکاری شما

در این بخش می توانید تصویر مربوط به بارکد دوبعدی این صفحه را دانلود کنید یا برای نصب روی مکان های منتسب به شهید از قسمت محصولات فرهنگی سایت اقدام به سفارش بارکد فیزیکی نمایید. این بارکد دوبعدی توسط همه گوشی های هوشمند دارای دوربین، قابل اسکن است و افراد با اسکن کردن آن به سادگی وارد این صفحه خواهند شد.

بالا