رضا روز میلاد امام رضا (ع) ، در شاهرود به دنیا آمد . مادر ، قبل از تولد خواب دیده بود که حضرات معصومین بالای سرش آمده اند و تولد این نوزاد را به او خبر داده اند ، برای همین بسیار این پسر را دوست داشت .
در مدرسه جزء نوابغ بود ، در تحصیل بر تهذیب و ورزش از همه جلوتر بود.در جبهه نیز کارهای او فوقالعاده بود.
بچههای اطلاعات عملیات این موضوع را بخوبی تأیید می کنند ، طرح های او در شلمچه بسیار عجیب بود و دشمن را گمراه می کرد.
در عملیات مرصاد کاری کرد که تحسین شهید صیاد را در بر داشت .
اولین کسی بود که تنگه ی مرصاد را بست و منافقین کور دل را غافلگیر کرد و از همان نقطه هم به سوی آسمان پرواز کرد.
شهید رضا نادری 10آبان1346 در شاهرود متولد شد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و بعد از آن برای ادای وظیفه و تکلیف شرعی خود به جبهه عازم شد. او که از 16سالگی در برابر بعثیها از دین و کشورش دفاع کرد، سرانجام در 5 مرداد1367 پس از مجاهدتهای فراوان و مصدومیت ها در جنگ در عملیات مرصاد به شهادت رسید.
بخشی از افتخارات:
تیرماه 61، مسابقات نوجوانان استان سمنان، 100 متر با مانع: 17.47 ثانیه، رتبه اول؛ پرش ارتفاع: 1.35 متر، رتبه اول.
مرداد ماه 62، مسابقات نوجوانان منطقه یك كشور، 100 متر با مانع: 17.4 ثانیه، رتبه دوم.
این ها تنها بخشی از عناوین و رتبه های به دست آمده توسط این قهرمان است
بسم الله الرّحمن الرحّیم
پروردگارا،
نمی دانم چه شده است مرا، قلب خود را سیاه می بینم و چشم خود را خشک از اشک، می خواهم ناله و افغان خود را بلند کنم و دل را آینه معرفت و عشق نسبت به تو کنم، اما در دل جز هوا و هوس و تاریکی چیز دیگر را مشاهده نمی کنم.
پروردگارا:
در این چهارشنبۀ آخر سال، که ناله و افغان یاران خود را در دعاي توسل می شنوم، به گریه هاي آنها حسرت می خورم و به آن سجده هاي اشک آلود خالصانه غبطه می خورم، خدایا نمی دانم چرا از این مناجات ها محرومم، وقتی نفس خود را به پاي میز محاکمه می کشانم از آینده و آخرت خود بیمناك می شوم، یک سال دیگر نیز سپري شد و من جز اندوه و حسرت چیزي براي خود نیندوختم.هر کسی از ظن خویش یار و مونس من شد و از درون من نجست که چه سگی در وجودم لانه کرده، همه گمان واهی در رابطه با من دارند و تنها این منم که از خودم خبر دارم و می دانم که اسیري هستم در بند شیطان، سگ نفس دائماً بر من حمله ور می شود و مرا به گناه وا میدارد.
الها: می خواهم خوب شوم اما حریف خود نمی شوم، خدایا در این مکان مقدس و به این شب عزیز، تو را به چهارده معصو م قَسَمَت می دهم که به من توفیق روگردانی از گناه و روي آوردن به سویت را با عبادات خالصانه و گریه و زاري به درگاهت [را] در دل شب عنایت فرمایی، و مرا از زمره مخلصانت قرار دهی.
پروردگارا:
در ظلمات و تیرگی روح خود کابوس هاي وحشتناك و دوزخ هاي گرم و سوزان چیزهایی هستند که بیم و ترس را بر وجودم مستولی می کند. کابوس هایی که من با اعمال زشت خود بر نفس خویش روا داشتم، گناهان بی شماري که مرا از مقام والاي انسانیت به اسفل السافلین درجات سوق داد.
الها، نمیدانم که چگونه عذر به درگاهت بیاورم چگونه تو را بخوانم تا از من در گذری من از روی جهل و نادانی بود که به دام شیطان افتادم و نه از روی کفر و سرکشی. مگر نه این بود که بعد از هر گناهی تو را میخواندم و در خانه تو را به صدا در میآوردم و تو خود گفتی که اگر صد بار گناه کردی و صد بار هم توبه شکستی باز به نزد من آی. پس ای معبود من اکنون با حالتی زار و پریشان از گذشته به سویت رو کردهام. خدایا لطف و مرحمت تو نهایت ندارد و مانند دریایی است که اگر بخواهی میتوانی با یک موج کل گناه و عصیان خلایق را پاک کنی الها تو غنی هستی از مجازات ما، ما که ضعیف هستیم در برابر عذابت، درگذر. از گناه ما...
روزگارانی خود را میدیدم و تو را هیچ. و من با تو بیگانه بودم از سر غفلت و نادانی بر هر گناهی دامن میزدم. حیوانی بودم پست. گناه بر من عادی شده بود و روز و شام معصیتها مینمودم. تو را شکر میگویم که با همه این گناهان بازهم مرا مورد لطف خود قرار میدادی و پرده عصمت و آبروی مرا ندریدی. خدایا از سر خجالت چه بگویم چگونه شکر این نعمت تو را به جای بیاورم؟ روزها سپری شد و هر روز من از دورتر میشدم تا زمانی که انقلاب اسلامی پای گرفت و حکومت عدل برپا شد.با شروع انقلاب اسلامی در دل خود نوری مشاهده کردم که (در واقع) نغمه آستان ربوبیت تو را سر داده بود. این تحول روزها و شبها بر من بیشتر آشکار میشد دیگر معنی دوستی با تو را درک کردم و بعد از هر گناهی قوهای مرا به سوی تو میکشید و اندرون من حالات روحانی ریشه دوانده بود. تا اینکه درهای رحمت بیکران تو به روی این عاصی گشوده گشت و به من توفیق دادی که پای به مکانی بگذارم که همهاش نور و صفا و همهاش عشق بود و آن خاک گلگون جبهه نام داشت. کم کم در این بازار عشق و عاشقی واژه شهادت را درک کردم.
من دیگر از ژرفای زندگی پست دنیا و دلبستگی بیرون آمده بودم رابطه من با تو نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه مرا عاشق خودت کردی بارالها درد عاشقی پوست و گوشت و استخوانم را در هم میفشرد و من سرمست از این شور بارها به جبهه آمدهام بارالها با آرزوی وصال تو پای در این دیار نهادم اما نمیدانم که پایان این ظلمات و تاریکیها کی خواهد بود و کی خورشید تابان شهادت تیرگی شب را کنار میزند و خنجر سپیده آسمان دل مرا روشن میسازد.
بارالها اگر چه کالایی ناچیز با خود به همراه دارم و در این بازار جان فروشان ارزشی برای آن نمیتوان قائل شد اما ای خدای من این متاع اندک را بپذیر من با این عشق است که زندهام نفس میکشم و در پس آیندههای نه چندان دور صحنههای خونین شهادت را رقم میزنم ای فریاد رس فریاد کنندگان و ای نهایت آمال دلباختگان نظری فرما و ما را در این وادی یکه تاز بر بالین شهادت با بدن خونین و قطعه قطعه شده به دیدارت بیایم الها در آن لحظه دوست دارم که فرصتی به من بدهی چرا؟
الهی ، تو رحیمی و تو بخشندهای و تنها تویی مولا و سرور من. دوست دارم در آن لحظه رو به قبله کنم و سر به سجده بگذارم و در حالت طاعت و بندگی تو را برای چند بار دیگر بخوانم و الهی العفو بگویم و مولای خود امام زمان (عج) را صدا بزنم و آنگاه شهادتین را بر لبان خود جاری سازم و سپس آزادانه و سبکبال به سویت پرواز کنم.شاید به این طریق از جرم گناه من بگذری و من با پاره کردن تمام غل و زنجیرهای گناه و معصیت بسویت آزادانه رجعت کنم و پای در سرای ربوبیت تو نهم.
سخنی که با شما برادر ان و دوستان دارم، خصوصاً عزیزانی که در خط جبهه و جنگ هستند درد دلی است که شاید بیشتر شهداي گرانقدر ما داشته اند و آن درد، مظلومیت اسلام است، برادران عزیز انتظاري که از شماهاست از سایرین نیست، انتظاري که شهدا و امام از شما دارند، جداي از عام مردم است . چرا که شما همگی در جبهه بوده اید و مظلومیت اسلام و جنگ را در بعضی از مواقع مشاهده نموده اید که چگونه در بعضی از عملیات ها به خاطر کمبود نیرو، چه بر سر ما آمده ، چطور حاصل خون و دست رنج شهدا و رزمندگان در آخر کار به علت نبودن نیروي پشتیبانی، بی ثمر گشته و چقدر شهید و مجروح و مفقودالاثر به خاطر همین مسئله در خاك لاله گون جبهه به جاي مانده و چقدر خانواده ها بی سرپرست، و چقدر انتظار فرزندان و همسران و پدران و مادران همسنگري هاي شما به یأس مبدل گشته.
برادران عزیز چه شده است بعضی از ما را که به یک بار یا چند بار جبهه رفتن خود اکتفا کرده ایم و این مسئله که ما وظیفه مان را انجام داده ایم جلو کشیده و دیگر پاي در جبهه ها [پاي] نمی گذارید.
عزیزان من، مشکل بزرگ این است که ما نباید زندگی مان را با جنگ تطبیق دهیم، یعنی فکر بکنیم که هر وقت بیکار هستیم باید به جبهه برویم، این ط رز تفکر براي کسی که امام دارد و می خواهد تکلیفی، زندگی کند اشتباه است، چرا که مقلد امام، از خود قدرت تصرفی در رابطه با امور زندگی ندارد، پس انسان باید ببیند که جبهه چه وقت به او نیاز دارد، یعنی جنگ را با زندگی اش تطبیق دهد، یعنی اگر درس بود، اگر مسئله ازدواج بود و اگر هزار کار مهم دنیوي دیگر بود وقتی که به ما گفتند، جبهه به شما نیاز دارد، باید پشت پا به همه آنها زد. آیا مسئله اسلام مهمتر است یا درس و دیپلمت. به خد ا قسم در روز قیامت حساب امثال ما بسیار سخت خواهد بود . اگر جوابی در برابر چهره غرق در خون شهیدان خصوصا رفقاي شهیدتان در روز محشر دارید . پس در شهرها بمانید و اسلام و جبهه را به خاطر درس، به خاطر دانشگاه، زن و شوهر و پدر و مادر خالی بگذارید.
عزیزان من، جبهه تان و داستان و زندگی خودتان را تکلیفی از پیش ببرید . یعنی اگر اعزام بود بروید سپاه و تکلیف خودتا ن را از مسئولین سؤال کنید، مسائل و مشکلات خود را با آنان در میان بگذارید و ببینید که چه در جواب به شما خواهند داد. اگر تکلیف شما این بود که بمانید و دیگر با خیال راحت در شهر به اموراتتان رسیدگی کنید و اگر فرداي آن روز صد شهید نیز تشییع کردند با خیال آسود ه در تشییع جنازه آنها شرکت کنید. چرا که تکلیف خودتان جبهه رفتن نبوده و اما اگر وظیفه شما جبهه رفتن بود و نرفتید و خداي نکرده جبهه به خاطر کمبود نیرو با مشکلاتی مواجه شد آن وقت واي بر ما که به مصیبت بزرگی گرفتار شدیم . دیگر با چه رویی می توانید پیکر پاك شهدایتان را، دوستان غرق در خونتان را تشییع کنید؟ بی گمان باید جوابگوي فرزندان یتیم شهدا آنهایی که حتی چهره پدر خود را یک بار هم ندیده اند باشید و جواب آن درس و زندگی و امثالهم نیست.
« در سر قبرم این مطلب نوشته شود »
1) اي برادر کجا می روي، کمی درنگ کن آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن تنها بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم را از یاد خواهی برد یا نه؟ ما نظاره گر خواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد و اما مسئولیت، ادامه دادن راه ماست و ادامه راه ما حضور تو در جبهه است. آنگاه که جبهه نیاز به تو دارد و تکلیف تو حضور در جبهه است.
2) مبلغ 25000 /ریال به عنوان حق مظالم بپردازید.
3) مبلغ / 100000 ریال را به واحد اطلاعات عملیات تیپ 12 به عنوان کمک به جنگ هدیه نمایید.
4) از کلیه دوستان و آشنایان تقاضا دارم که هر یک 2 روز روزه قضا و 3 روز نماز قضا برایم بجا آورند.
5) پیکر مرا در مزار شهداي شاهرود در کنار دوست شهیدم، علی کلباسی دفن کنید و اگر جنازه ام برنگشت مزار هر یک از شهدا مزار من است.
در نهایت از تمامی دوستان حلالیت می طلبم و امیدوارم که هر بدي که از طرف من به شما رسیده است را به بزرگواري خود ببخشایید.
« اشهدان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله » عبدالعاصی رضا نادري
(1) بخشی از خاطرات آقای حسین آقایی همرزم شهید از رشادت و نحوه شهادت شهید رضا نادری که در کتاب طلایهداران مرصاد ثبت شده است:
برادر حسین آقایی ، یکی از کمک های رضا نادری که بعنوان آر پی جی زن بود چگونگی درگیری تیم شان در عملیات مرصاد و در نزدیکی تنگه چهار زبر واقع در جاده کرمانشاه-اسلام آباد غرب را اینگونه بیان می کند :
" در بامداد روز چهارم مرداد ماه به سمت راهدارخانه در حال حرکت بودیم . در همین بین سیاهی هایی از دور به ما نزدیک می شدند . زمانی که نزدیک تر شدند تعدادی از زن های اسلام آبادی که لباس سیاه بر تن داشتند را دیدیم که پا برهنه بودند.
از آنها سؤال کردیم چی شده ؟ آنها گفتند : منافقین آمدند ، ریختند توی شهر ، مردم را می کشند.همه جا را آتش می زنند و ما برای آنکه در امان بمانیم از خانه و کاشانه خود فرار کردیم و ...
در پشت تپه کاهی در کنار جاده و مدخل تنگه چهارزبر تیمم کرده و با رضا نادری نماز صبح را خواندیم. رضا با اخلاص تمام و حالت عجیبی ، آخرین نمازش را خواند . بعد از اتمام نماز به ما گفت : اگر دوست ندارید و نمی خواهید با من بیایید می توانید برگردید.من مانع شما نمی شوم .اینجا کسی نیست تصمیم با شماست ، می خواهید بمانید ، می خواهید برگردید .
حسین اکبریان به او گفت : ما نیامدیم که برگردیم . این چه حرفی است که می زنی؟ بلند شو و بریم . توی همین صحبت ها بودیم که دوشکایی ، جاده را به رگبار بست . تیرها رسام بود . گلوله ها روی جاده آسفالته می خورد و کمانه می کرد . دوشکا کاملاً روی جاده قفل شده و شدیداً تیراندازی می کردند .
هوا گرگ و میش بود که ما از کنار یال زیر جلو ، خود را از پای ارتفاع به طرف پشت دیوار راهدارخانه (تلمبه خانه) رساندیم . دیوار راهدارخانه را تا آخر طی کرده و در ضلع غربی دیوار پناه گرفتیم . در این هنگام نیروهای گردان قمر بنی هاشم نیز به ما ملحق شده و در داخل یک آبراهه در کنار راهدارخانه مستقر شدند .
ستون خودرویی منافقین از میاندشت حسن آباد هر لحظه به دهنه تنگه نزدیک تر می شد . رضا نادری موشک را داخل آر.پی.جی گذاشت و سر ستون خودرویی دشمن را هدف قرار داد . درگیری شدیدی آغاز شد . همزمان با شلیک آر.پی.جی توسط نادری ، نیروهای گردان قمر نیز به سمت ستون نظامی منافقین تیراندازی می کردند .
ما دو قبضه آر.پی.جی داشتیم ، موشک را داخل آر.پی.جی گذاشته و به نادری می دادیم . او یکی دو متری از دیوار راهدارخانه فاصله می گرفت و به سمت ستون شلیک می کرد و می آمد . رضا دل شیری داشت . در شرایطی که کسی جرأت نمی کرد سرش را بلند کند ، او در زیر آتش دوشکاها امان را از منافقین سلب کرده بود .
با شلیک مداوم رضا نادری ، چهار تا از تویوتاهای دوشکادار و خودروهای منافقین که عکس مسعود و مریم نیز بر روی آن نصب بود ، منهدم شدند . جاده کاملاً مسدود گردید . ستون نظامی منافقین از حرکت ایستاد اما مسیر حرکت رضا و محل استقرار نیروهای گردان قمر را از روی جاده به شدت زیر رگبار آتش دوشکاها و رگبارهای خودشان گرفته بودند .
زمانی که جاده مسدود شد رضا چند تا گلوله آر.پی.جی به سمت عقب ستون نیز شلیک کرد . بدین ترتیب سر و تنه ستون منهدم گردید . به دنبال آن رضا گفت : ما باید طوری حرکت کنیم و برویم جلو که جلب توجه نشود . قبل از حرکت ، رضا گفت : تشنمه . چون آب همراه خودمان نداشتیم . از بچه ها آب گرفته و به او دادم .
هوا داشت روشن می شد اما هنوز آفتاب طلوع نکرده بود . شهید نادری راه افتاد و قرار شد بعد از چند دقیقه ، من در پشت سرش حرکت کنم . قرارمان ، شانه پایین جاده در جلو راهدارخانه بود . حسین اکبریان و عباس کاظمیان نیز می بایست ما را پوشش می دادند .
تیراندازی خیلی شدید بود و من مقداری می رفتم جلو ، نیم خیز کرده و همین که تیراندازی قطع می شد دوباره حرکت می کردم . زمانی که به نزدیک جاده رسیدم . در چاله های اطراف راهدارخانه ، پناه گرفته و به اطراف نگاه کردم . اصلاً نمی شد بلند شوم و حرکت کنم . تا چند دقیقه از جایم تکان نخوردم تا که تیراندازی قطع شد .
بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم نادری داخل چاله ای افتاده . خودم را به او رساندم . حالت طبیعی نداشت ، با صورت به زمین خورده و دست هایش را بغلش گذاشته بود . قسمت چپ بدنش را نگاه کردم . پاهایش خونی بود . همین طور ، به سینه اش دست کشیدم که دیدم قفسه سینه اش تیر خورده و سوراخ شده . برای من جای سؤال بود که رضا چیش شده ؟ شهید شده یا زنده است؟
فاصله ما تا دوشکاها چند متری بیشتر نبود. به نحوی که آتش دهنه آنها معلوم می شد . احساس کردم می خواهند ما را اسیر کنند.اصلاً نمی شد تکان خورد. من دنبال این بودم که ببینم رضا زنده است یا شهید شده . گوش خودم را به بینی اش نزدیک کردم . احساس کردم که نفس نمی کشد . کاری که کردم این بود که بالای جیب بلوز رضا نادری را بالا زدم و اسمش را روی آن نوشتم تا بعداً بتوانند او را شناسایی کنند .
(2) راوی آقای حسن یوسفیان همرزم شهید در عملیات مرصاد:
ترس و وحشتی تمام وجودم را فرا گرفته بود اصلاً نمی توانستم حرکت کنم . یک لحظه بلند شدم دیدم منافقین در فاصله 6 _ 5 متری ما هستند . بار دوم و سوم که بلند شدم ، نیم خیز گرفتم و یک رگبار روی آنها بستم که ناگهان احساس کردم ، انگار برق سه فاز مرا گرفت . با صورت خوردم زمین و بالای سر رضا افتادم. کم کم پاهایم سنگین می شد . هنوز درد شروع نشده بود که با خودم گفتم : باید برگردم عقب .
تیراندازی همچنان ادامه داشت . منافقین می خواستند مرا زنده بگیرند . به صورت سینه خیز خودم را به طرف ضلع غربی راهدارخانه (همان جایی که آر.پی.جی می زدیم) رساندم . یک لحظه سعی کردم بلند شوم تا حسین اکبریان و عباس کاظمیان مرا ببینند . گاهی نیز سر اسلحه را برگردانده و به سمت منافقین تیراندازی می کردم تا کسی نتواند مرا تعقیب کند . بالأخره خودم را کشیدم بغل دیوار .
حسین اکبریان و عباس کاظمیان آمدند طرف من و گفتند : چی شده ؟ گفتم : رضا تیر خورده و افتاده و من هم مجروح شده ام . بچه ها مرا از پشت راهدارخانه به عقب بردند و در ورودی تنگه با مجروحان دیگر سوار ماشین کردند . من بی هوش شده و دیگر چیزی نفهمیدم .
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
