خاطراتی به نقل از مادر شهید:
حسین را هفت ماهه باردار بودم که شبی سیدی بلند بالا و نورانی به خوابم آمد و از من پرسید بچهای که در شکم داری نامش چیست؟ و من که آن زمان جنسیت بچه قابل تشخیص نبود را برایش توضیح دادم و گفتم نمیدانم، بعد رو به من کرد و گفت فرزند شما پسر به دنیا میآید و نام او را حسین بگذارید این را گفت و دیگر در خواب شاهد آن چهره نورانی زیبا نبودم و از خواب پریدم.فردا ماجرای خواب را با پدر حسین در میان گذاشتم و همسرم به من گفت خواب را با کسی در میان نگذار تا روز تولد بچه، اگر خدا به ما فرزند پسر هدیه داد ما نامش را طبق خوابی که دیدهای حسین میگذاریم، ابراز کر،دقیقاً خوابم تعبیر شد، این شد که نامش را حسین گذاشتیم.
در همین ایام و در دوران جبهه و جنگ بود، ساعت دو نیمه شب که همگی خواب بودند متوجه صدای گریهای شدم داخل اتاق رفتم دیدم حسین در حال خواندن نماز شب است و بلند گریه میکند بالاسر حسین ایستادم تا نمازش را سلام داد، رو به من گفت مامان دیشب خواب دیدم هشت شهید را در گلزار شهرک امام تشییع میکنند اما محل تشییع باغ سرسبز بزرگ و زیبایی بود و به محض ورود من شهدا خطاب به من گفتند حسین چرا ایستادی تو باید شهید شوی بیا همراه ما، من همانطور که ناراحت ایستاده بودم گفتم مادرم به من اجازه نمیدهد بعد این جمله شهدا گفتن مادرت راضی میشود بیا داخل تا برویم.بعد از شنیدن خواب حسین با لحن خنده با او شوخی کردم و گفتم محال است بگذارم بروی جبهه و از ما دور بشوی، حسین ناراحت شد و گفت مامان اگر نگذاری بروم سر پل صراط پیش حضرت زهرا (س) سر راهت را میگیرم،صبح زود صحبت بین خودم و حسین را برای پدر حسین بازگو کردم و آوردمش سپاه اسم نوشت و به جبهه اعزام شد و دقیقاً سر ۴۵ روز جنازهاش را برایم آوردند.