در پانزدهم شهریور هزار و سیصد و چهل و هفت در خانه ی جمشید درزی حرفه، در پایگاه هوایی همدان فرزندی به دنیا آمد كه نامش را بهرام گذاشتند. او بعد از یك خواهر دیده به جهان گشوده بود. تنها پسر خانواده بود. در خانه او را حسین صدا می كردند.
دوره ی ابتدایی را در پایگاه هوایی بابلسر، دوره ی راهنمایی را در پایگاه هوایی بوشهر و تحصیلات متوسطه را در رشته تجربی دبیرستان دهخدای سمنان می گذراند كه به جبهه اعزام شد.
به صورت بسیجی، دوره ی آموزشی را در پادگان شهید كلاهدوز شهمیرزاد گذراند. در عملیات پدافندی منطقه ی مهران، قلاویزان، در ششم خرداد شصت و سه مصادف با ماه مبارك رمضان، در اثر اصابت تركش به سر و صورت به شهادت رسید.
جنازه اش پس از انتقال به سمنان، بر اساس وصیتی كه كرد به شاهرود انتقال یافت و در گلزار شهدای شاهرود به خاك سپرده شد.
به خاطر سكونت پدر و مادرش در سمنان در گلزار شهدای امامزاده یحیی علیه السلام نمای سنگ قبری دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
« والذین هاجروا فی سبیلالله ثم قتلوا 1 اوماتوا لیرزقنهّمالله رزقاً حسناً و انالّله لهو خیر الرازقین »
«و آنان که در راه خدا هجرت گزیده و در این راه کشته شدند یا مرگشان فرا رسید البته خدا رزق و روزي نیکویی در بهشت ابد نصیب شان میگرداند که همانا بهترین روزي دهندگانست ».
با سلام خدمت آقا امام زمان(عج) و نایب برحقش امام زمان امت، این قلب تپنده ملت مبارز و شهیدپرور که چشم به راه ظهور دوازدهمین ستاره ولایت و امامتند.
این بنده ناچیز خدا شما ملت غیور و همیشه در صحنه را به تقوي سفارش میکند و از شما میخواهم که جبهه ها را خالی نگذارید و دست از پشتیبانی جبهه ها و رزمندگان برندارید. نگذارید رزمندگان خسته شوند اگر نمیتوانید در جبهه حضور پیدا کنید حداقل احترام خون شهدا و به حرمت خانواده هاي شهدا و دستور اسلام در مقابل فسادهاي اخلاقی و بی بند وباريهاي محکوم شده در جامعه بایستید و اجازه ندهید که عده اي غربزده و دنیاگرا در کوچه ها و خیابان با قیافه هاي مبتذل بهراه بیافتند و عفت اجتماعی را پایمال نمایند. اي پدران و مادران، جوانانتان را به حال خودشان رها نکنید و دوستانشان را بشناسید. مراقب اعمال و رفتارشان باشید و با مشاهده و رفتار ناپسند ارشادشان نمایید.اگر قابل ارشاد نیستند و با کارهاي خود به جنگ با اسلام تن در داده اند، به ارگانهاي انقلابی معرفیشان کنید. زیرا حق را باید گفت حتی اگر به ضررتان باشد. اي مسلمانان هرگز از حق خود نگذرید حتی یک قدم نیز عقب ننشینید که این نشانه ضد قدرت مسلمین است و در راه خدا مالها و جانهایتان را انفاق کنید که « خدا بهشت را به بها میدهد نه به بهانه »
اي مسلمانان دست از اتحاد برندارید که اتحاد تیشه به ریشه دشمنان میزند و تمام آنان را خشک میکند و شما اي دوستان و برادران گرامی در این مدت دوستی مان اگر بدي از من دیده اید و یا باعث نارضایتی شما بودم مرا ببخشید و برایم دعا کنید من محتاج دعایم. برادران انجمن اسلامی با قدرت نگذارید عده اي منافقین ضدانقلاب در کارتان خللی ایجاد کنند. دیگر عرضی ندارم جز درخواست رضایت داشتن و بخشش.
« خداحافظ »
و اما سلام بر شما پدر و مادر و خواهران بزرگوارم. باید از شما نیز عذرخواهی کنم که در خانه باعث ناراحتی شما شدم. پدر و مادر عزیزم: مرا ببخشید و سعی کنید در زندگی الگویی براي پدران و مادران دیگر باشید و هرگز با گریه و فریاد باعث نشوید که دشمن خوشحال شود. هرگاه خواستید گریه کنید براي حسین(ع) و یارانش گریه کنید که مظلومانه شهید شدند. براي ابوالفضل(ع) گریه کنید که پیکرش دور از حسین(ع) دفن شد.
در دعاهاي توسل و کمیل شرکت کنید، و به نماز جماعت و جمعه بروید و سعی کنید که با روحیه اي قوي در مقابل چشمان دشمن بایستید و با تیزي نگاهتان گردن آنان را بزنید.
مادرم امیدوارم مانند فاطمه(س) و زینب (س) باشید، مانند فاطمه اي که حسین را در راه خدا داد و به طور کلی تمام امامان را داد.
و اما اي پدر، امیدوارم همانند بزرگان دین باشی و بر فرزندت دل نسوزانی بلکه با قامتی کشیده بایستی و فریاد بزنی که اي خدا این امانت را و این خون را از من بپذیر. زیرا حتی اگر شهادت من نیز قبول نشود، اجر تو پابرجاست.پدرم تمام وسایلی که در اختیار شما باشد هرطورکه میل دارید با آنها رفتار کنید. ضمناً مقدار پولی که دارم صرف یکسال نماز قضایم بکنید. اگر جنازه ام به دست شما رسید مرا در شاهرود دفن کنید. ولی دعا میکنم که جنازه ای به دست شما نرسد و شما نیز میخواهم که دعا کنید.
اي خواهران از شما نیز طلب بخشش میکنم و امیدوارم همانطور که حجابتان را حفظ کرده اید، آن را نگه دارید و هرگز از شهادت من غمگین نباشید و به این شهادت افتخار کنید و زینب وار عمل کنید شما باید مبلغی باشید و براي خواهران دیگر الگو باشید.
دیگر عرضی ندارم و از همه شما التماس دعا دارم.
خداحافظ
« والسلام »
بهرام درزي حرفه
شهید بهرام (حسین) درزی حرفه
همسرم نماز مغربش را می خواند. من هم در آشپرخانه بودم. حسین سه چهار سالش بود. بعد از نماز صدایم كرد و گفت:« بیا این بچّه رو بگیر، ما كه نفهمیدیم چطوری نمازمون رو خوندیم. ».
گفتم:« چطور؟ مگه چی شده؟ ».
گفت:« نیم وجبی اومده جلوی مُهرم نشسته. تا من سرم رو برمی دارم او سرش رو روی مهر می گذ اره و من می مونم سرگردون. ».
گفتم:« كیف نمی كنی از حالا پسرت به مُهر و تسبیح عادت كرده؟ ».
بچّه را از بغلش گرفتم. بوسیدمش و با خودم به آشپزخانه بردم. وقتی هم خودم به نماز می ایستادم، كنارم آرام می نشست و حركاتم را با چشم تعقیب می كرد.(۱)
یك روز مرا برداشت و با هم به خیابان رفتیم. می خواست برایم ساعت بخرد.
دانش آموزان دختر ابتدایی از مدرسه تعطیل شده بودند و از رو بروی ما می آمدند. او سرش را پایین انداخته بود و به كسی نگاه نمی كرد.
از دخترها گذشتیم. سرش را راست كرد و گفت:« خدا رو شكر كه ما رو از گناه حفظ كرد. ».(۲)
گفت:« می دونی كه نمی تونم ناراحتی ات رو تحمّل كنم، تو رو خدا اگه از من ناراحتی بگو! ». به او فهماندم كه ناراحت نیستم.
از هم جدا شدیم. من به كارم می رسیدم و او هم به اتاقش رفت. چند دقیقه بعد، یك دفعه پشت سرم گفت:« مامان! ».
وقتی برگشتم یك سیب را به طرفم آورد و گفت:« این سیب رو بگیر، سیب بعدی رو هم ان شاءالله توی بهشت بهت می دم. آخرت هم میوه ی بهشتی نصیبت می شه. ».(۳)
گفتم:« اگه بری و شهید بشی طاقت دیدن اون روز رو ندارم، می ترسم حسابی كم بیارم. ».
گفت:« آبجی جان! می دونی با چه زحمتی مادر رو راضی كردم. اگه حالا نرم، می ترسم بعداً هم موافقت نكنه. شما باید صبر كنین و ناراحت نباشین. امیدوارم خدا هم قبول كنه. شما هم سرتون رو بالا بگیرین و افتخار كنین كه هدیه ای در راه خدا دادین. ».(۴)
یك شب كه از پایگاه بسیج مسجد عابدینیه برگشت، مادرم گفت:«حسین جان! اگه دلت می خواد بری جبهه مانعت نمی شم. دیگه نمی تونم ببینم كه این وقت شب از پایگاه می یای و تا صبح سرت رو روی مهر می گذاری و خدا رو التماس می كنی. دارم می فهمم كه از خدا چی می خوای. نمی خوام دیگه بیشتر از این رنج بیداری رو تحمل كنی كه من راضی بشم. ».(۵)
آن روز با پدر و مادر و بچه ها رفته بودیم زیارت حضرت عبدالعظیم. همه می دانند كبابهای كوبیده ی آنجا چیزی نیست كه بشود از آن گذشت. بعد از زیارت رفتیم كباب خوری. با میل غذا خوردیم و درآمدیم. منتظر حسین ماندیم كه به بهانه ای خودش را از ما مخفی كرده بود. می دانستیم كه او در چنین مواردی كاری استثنایی می كند. دنبالش نرفتیم، اما همان بیرون منتظرش ماندیم. یك وقت دیدیم آمد با نان و كباب. حواسمان بهش بود. رفت سراغ مرد فقیری كه سر راه مردم نشسته بود و برای لقمه ای نان یا پول آن، طرف همه دست دراز می كرد و دعایی كه شاید دلی به رحم آید. ما او را اصلاً ندیده بودیم اما حسین نمی توانست این چیزها را نبیند. او و شهید سیدجمال احمدپناهی و بعضی دوستان دیگرش حتی توی روستاهای اطراف سمنان می رفتند سراغ آدمهای نیازمند و پیدایشان می كردند. (۶)
اسمش توی شناسنامه بهرام بود.
«بهرام كه گور می گرفتی همه عمر، دیدی كه چگونه گور بهرام گرفت.» می خواست برود جبهه. راه می رفت توی منزل و همین را می خواند. خلوتی از او پرسیدم:«می خوای بری جبهه از این اسمت راضی هستی؟».
گفت:«تا نرفتم صداش رو در نیار! نمی خوام بابا ناراحت بشه، اما از این جا كه برم براشون نامه می دم؛ توش می نویسم كه اسم حسین رو انتخاب كردم.».
چند بار پیش من از اینكه اسمش مناسب نیست گله كرده بود. رفت جبهه و بعد از مدتی اولین نامه اش كه آمد، دیدیم نوشته است حسین (بهرام) درزی حرفه. كنجكاوانه دقت می كردم تا عكس العمل پدرم را ببینم. به نظر می آمد كه او هم از شعور بالای حسین خوشش آمده است. روی سنگ مزارش هم همین طور نوشتند. (۷)
روز عید غدیر با سیدجمال صیغه ی برادری خوانده بودند. سابقه ی جبهه ی سیدجمال چند نوبت بیشتر از او بود. كلاسهای معرفتی که سیدجمال داشت از او جوانی ساخته بود در خور مكتب امام خمینی. سعی داشت رفتار و كردار سیدجمال را مو به مو عمل كند. خصوصاً كه او طلبه هم بود و به آیات و روایات تا حدی مسلط.
هر بار كه این بچه ها از جبهه می آمدند و در پایگاه صحبتی می كردند، حسین روحش پرواز می كرد كه برود. مدتی بود كه مادرم جسته و گریخته حسین را می پایید. گفت:«چكار كنم؟ موندم سر دوراهی! نه می تونم روی مهر مادری پا بذارم و رضایت بدم بره، نه می تونم این گریه ها و ناله هاش رو ندیده بگیرم.».
آن روز توی آشپزخانه دیدم كه حسین دستهای مادرم را گرفت و به دیوار تكیه داد و شروع كرد به التماس و بین دو ابروی مادر را بوسید. مادر بغضش را خورد و سعی داشت اشكش را از حسین پنهان كند، اما من می دانستم كه چه می گذرد بر او.
نتوانست مقاومت كند. مادر گفت:«من می دونم كه تو بری جبهه شهید می شی، اما اگه بابات راضی باشه من حرفی ندارم!».
حسین خوشحال شد و رفت دنبال بقیه ی كارهایش. من شاهد بودم که بعداً بین مادر و پدرم چه گذشت. حسین رفت جبهه و طولی نكشید كه شهید شد. آن بچه ها كه با او صیغه ی برادری خوانده بودند تا شهید نشده بودند، مثل برادر حسین برای پدر و مادرم پسر بودند. (۸)
نماز جماعت حاج آقای شاهچراغی در مسجد عابدینیه می رفتم.
ماه رمضان بود. نماز عشا كه تمام شد، برای مصافحه خدمت حاج آقا رسیدم. دستم را كه در دستش گذاشتم، پرسید:« شما پدر حسین درزی حرفه هستین؟ ».
گفتم:« بله حاج آقا! ».
چند بار كلمه ی لا اله الا الله را تكرار كرد. نتوانستم چیزی بپرسم امّا حدس زدم كه باید اتفّاقی افتاده باشد. خداحافظی كردم. آن قدر نگاهم كرد تا از مسجد خارج شدم.
نمی توانستم بر اساس یك حدس، خانواده را به شور و التهاب بیندازم. باید صبر می كردم. وارد خانه كه شدم سفره ی افطاری باز بود. به جز حسین بقیه دور آن نشسته بودند. روزه ام را باز كردم. دقایقی گذشت. دامادم در حیاط را زد. وقتی با هم روبه رو شدیم، خیلی خلاصه به من فهماند كه حسین شهید شده، ولی باید سعی كنم كه تا صبح بچّه ها متوجّه نشوند.
تا صبح بیدار بودم امّا نباید بچّه ها بو می بردند. بعد از خوردن سحری دوباره زنگ حیاط را زدند. دامادم مشكی پوشیده بود. همراهش چند نفر از علما و دوستان بودند. همسرم دیگر معطّل چیزی نماند. با دیدن لباس مشكی و حضور این وقت آقایان، تا انتهای داستان را پیش رفت. سر و صدای گریه ی او بچّه ها را هم بیدار كرد.
چه چیز می توانست آنها را آرام كند. تنها راهی كه به نظرم آمد، این بود كه حرف های حسین را برایشان یادآوری كنم. آن حرف ها حكم ریختن آب بر آتش را داشت. همه ساكت شدند. ۹۱- مادر شهید.
۲- زهره (خواهر شهید).
۳- مادر شهید.
۴- الهام (خواهر شهید).
۵- زهره ( خواهر شهید ).
۶- همان.
۷- همان.
۸- همان.
۹- پدر شهید.
دست نوشته شهید:
دعا می كنم كه از ائمه سرمشق صبر و استقامت بگیرید و در زندگی از این سرمشق ها استفاده كنید؛ زیرا، پیروی از ائمه و والیان ایشان ما را به راه سعادت سوق می دهد و باعث می شود در آخرت و در روز جزا با رهبران خود محشور شویم، پس خوشحال باشید.
شبانگاه دهم اردیبهشت سال شصت و چهار مهتابی بود، با نسیمی ملایم. از منطقه ی ما صدایی بلند شد. محل نگهبانی ما از یك طرف به پرتگاه و از طرف دیگر به كانال و از دو طرف به دشت منتهی می شد.
دشمن می توانست از پرتگاه بالا بیاید و وارد كانال شود تا ما را غافلگیر كند. صدای ریختن سنگ از پرتگاه هر لحظه بیشتر می شد. ناگهان طوفانی حركت كرد. چنان شدید بود كه تیربارها را به زمین انداخت.
وقتی طوفان تمام شد، سر و صدایی نمی آمد. فردای آن شب، نیروهای ما چند جنازه ی عراقی را پیدا كردند كه در حال بالا آمدن از دیواره ی پرتگاه به زمین افتاده و مرده بودند. این را می توان معجزه ی الهی دانست.
شاهرود- پارک علم و فناوری استان سمنان
آیدی ایتا: jalalibme@
شنبه _ پنجشنبه : 7:00 - 16:00
کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه جهادی نصرا میباشد.
